معنی رشته کوهی در ارمنستان

لغت نامه دهخدا

ارمنستان

ارمنستان. [اَ م َ ن ِ] (اِخ) ارمن. ارمنیه. ارمینیه. (دمشقی). ناحیه ای در آسیای غربی که از جانب شمال به گرجستان و از مشرق به بحر خزر و از جنوب به درّه ٔ علیای دجله و از مغرب به درّه ٔ فرات غربی یا قره سو محدود است. این ناحیت اکنون در تصرف سه دولت روس و ترکیه و ایران است.
جغرافیای طبیعی: ارمنستان بین فلاتهای مرتفع آسیای صغیر و ایران بمنزله ٔ رابط طبیعی است. ارتفاع متوسط آن از 1500 گز کمتر نیست. اراضی این ناحیه را سلسله های جبالی که یکدیگر را قطع کنند و رصیف های سنگی و نجدها تشکیل می دهد، ارتفاع آرارات به 5172 گز و ارتفاع الاگوئز به 4095 گز بالغ است. در قسمتهای فرورفته دریاچه های بزرگ قرار دارند مانند دریاچه ٔ وان، ژک چای یا سونگ و غیره. وضع اقلیمی ارمنستان با آنکه در عرض ایتالیای جنوبی است، بعلت ارتفاع و وقوع آن بین سرزمینهای مختلف، سخت و شدید است. بمناسبت ارتفاع و جهت وزش بادهائی که از مشرق و جنوب آیند، خاک ارمنستان حاصلخیز است.
جغرافیای اقتصادی: درّه های وسیع اریوان و سواحل دریاچه ها حاصلخیزند و غلات، درختان میوه دار و مو بسیار است، در بعضی اراضی مانند اریوان پنبه بعمل آرند. در فلات ها تربیت اغنام بخصوص و صنایع فلاحتی رایج است. معادن آن کمتر مکشوف و شناخته شده و صنعت چندان پیشرفت نکرده است و معهذا بعلت اهمیت باید از جوهر نمک و پیله ٔ ابریشم نام برد. در ارمنستان اسلحه ٔ نیک سازند و پارچه ها بافند. بعضی شهرها مانند اریوان اهمیت تجاری دارند. متأسفانه طرق ارتباطیه ٔ این ناحیت معدود است.
جغرافیای سیاسی: سرحدات ارمنستان بین روسیه و ترکیه بنابر معاهده ٔ برلین (ژوئیه ٔ 1878 م.) و بین روسیه و ایران بر طبق معاهده ٔ ترکمن چای (1828 م. / 1243 هَ. ق.) و بین ترکیه و ایران بموجب معاهده ٔ 1856 تثبیت شد. ترکان با وجود درازدستی های متوالی روس بخش بزرگی از این ناحیت را در تسلط خود نگاه داشته اند و آن شامل حوزه ٔ دریاچه ٔ وان و دره های علیای چروک و ارس است. و سکنه ٔ ارمنی آن 480700 تن و تابع کلیسای کاتولیک باشند و مقر اسقف اعظم در ارمنستان روس، در اچمیادزه بوده ارمنستان روس بین چروک و کروارس واقع شده و شامل ایالات اریوان و الیزابت پل است.
تاریخ: ارمنیان هندواروپائی و بعقیده ٔ بعضی آریائی ایرانی هستند.ابتدا از راه بوسفور تراکیه (بوغاز استانبول) از اروپا به آسیای صغیر گذشته اند. این قوم در فریگیه (فریژی) متمرکز شد و با فریگیان (که با هم بدان سرزمین آمده بودند) مدتی در آسیای صغیر زیستند، بعد با هیت هاآمیزش و اختلاط یافتند و بعض آثار هیتی در میان آنان باقی است، از جمله تصور میکنند که ( (هایگ)) یعنی اسمی که ارامنه خود را بدان مینامند از آثار هیتی است.در اوایل مائه ٔ ششم ق. م. ارامنه از کاپادوکیه بطرف مملکت آرارات، یا چنانکه در کتیبه های آسوری ذکر شده، به اوراردو رفتند و دولت وان یا آرارات را منقرض ساخته بر مردمان بومی، یعنی آلارودیان استیلا یافته در این مملکت برقرارشدند. ارمنیان خود را هایگ (مفرد آن: هایی) و مملکت خویش را هایسدان یعنی مکان و ناحیت هایگ ها نامند. کلمه ٔ ( (ارمن)) از کلمه ٔ عبری ( (اَرَم)) آمده است.
عهد مادی: ارمنستان اولیه در کتیبه های میخی موسوم به اورارتو (ارارات) است. این ناحیت اغلب در معرض تسلط سلاطین نینوا قرار می گرفت و آنگاه که مادها و بابلیان نینوا را خراب کردند (606 ق. م.)، هووخشتر (کیاکزارسس) بسهولت ارمنستان را که موقتاً مستقل شده بود، تسخیر کرد. بدین معنی که در لشکرکشی شهریار مزبور بجنگ لیدیه (لودیا) یا پس از صلح او با آلیات پادشاه لیدیه، ارمنستان جزء دولت ماد گردید. رجوع به ایران باستان صص 197- 199 شود.
عهد هخامنشی: پس از سلسله ٔ ماد نوبت به پادشاهان هخامنشی (پارس) رسید. در زمان کوروش بزرگ ارمنستان جزء دولت هخامنشی شد. داریوش اول در کتیبه های بیستون و تخت جمشید و نقش رستم ارمنستان را ارمینا نامیده و آنرایکی از ممالک جزء دولت خود شمرده است. در بدو سلطنت داریوش اول، ارمنستان یکی از ممالکی بود که شورید وبعد از جنگهای بسیار تابع شد. (ایران باستان صص 533- 542). پس از این شورش، دیگر دیده نمیشود که ارامنه بر دولت هخامنشی قیام کرده باشند. آنان باجشان را می پردازند و در موقع حاجت لشکر میفرستند. بنابراین باید گفت که ارامنه از دولت هخامنشی راضی بودند زیرا حتی در مواردی که بواسطه ٔ ضعف مرکز (مثلاً در زمان اردشیر دوم) ایالات غربی ایران در آسیای صغیر و قبرس و مصر استقلال طلبی نشان میدادند، ارمنستان ساکت بود. جهت آن معلوم است، ارامنه از حیث نژاد و اخلاق و عادات، تفاوت های اساسی با ایرانیان نداشتند و بنابراین جهتی برای انفکاک وجود نداشت. عهد اسکندر و جانشینان او: احوال ارمنستان چنین بود تا اسکندر به آسیا آمد، ولی به ارمنستان نرفت. بعد از اسکندر جانشینان او ارمنستان را جزء امپراطوری اسکندر میدانستند. پس از آن وقتی که دولت اسکندر رسماً تقسیم شد، ارمنستان بسهم سلکوس اول نیکاتور افتاد و در اینجا وُلاتی از جانب سلوکیان حکومت کردند، این احوال باقی بود تا آن که آن تیوخوس سوم با رومیان درافتاد و در ماگنزیا شکست یافت. در این وقت ارمنیان از موقع استفاده کرده مستقل شدند، دو تن از ولاه ارمنستان بنام آرتاکسیاس (آرتاشس) و زاریادرس، ارمنستان را بین خود تقسیم کردند و ارمنستان بزرگ سهم آرتاکسیاس شد (223- 190 ق. م.). حدود ارمنستان بزرگ در آن زمان چنین بود: از طرف شمال پنت و کُلخید (لازستان قرون بعد) و ایبری (گرجستان) و آلبانی (ارّان) و از سمت مشرق ماد و کوههای آذربایجان و از سمت جنوب آسور قدیم (موصل کنونی) و از سمت مغرب فرات، که ارمنستان بزرگ را از ارمنستان کوچک جدا میکرد. بعد، از نوشته های آپ پیان (کتاب سوریه ص 117) چنین استنباط میشود که در سلطنت آن تیوخوس چهارم اپی فان، سلوکیان برای برگردانیدن ارمنستان با ارامنه جنگیده اند و این مملکت دوباره به تابعیت آنان درآمده (165 ق. م.).
عهد اشکانی: ارمنستان در این حال باقی بود تا مهرداد اول اشکانی ایالات غربی ایران، یعنی ماد و خوزستان و بابل را از دولت سلوکی منتزع کرد. در این وقت ارمنستان هم بر دولت سلوکی شوریده جدا گردید. در این زمان موافق منابع ارمنی شاهزاده ای واگارشک یا وال ارشک نام با حمایت مهرداد بر تخت ارمنستان نشست و هرچند در زیر نفوذ شاه پارت بود، با وجود این اجازه داشت مستقلاً ارمنستان را اداره کند. (ایران باستان صص 94- 96). گویند که او 22 سال سلطنت کرد و در این زمان حدود ارمنستان از کوههای قفقاز تا نصیبین امتداد می یافت. (موسی خورنی، تاریخ ارمنستان کتاب 2، بند 3). بعد از او پسرش آرداشس بتخت نشست و ظن قوی میرود او همان کسی است که ژوستن او را ارتوآدیس توس می نامد و معاصر مهرداد دوم (بزرگ) بود. آنگاه که مهرداد دوم به ارمنستان سپاه کشید، معلوم است که پادشاه آنجا اشکانی و از اقربای مهرداد بوده زیرا موافق روایتی که موسی خورنی از مارآپاس کاتی نا نقل میکند، وال ارشک برادر شاه اشکانی ایران بود. از کیفیات جنگ مزبور اطلاعی نداریم، زیرا ژوستن در این باب ساکت است و فقط گوید که مهرداد به اُرتوآدیست پادشاه ارمنستان حمله کرد (کتاب 42، بند 2) ولی سترابون گوید (کتاب 11، فصل 14، بند 15) که تیگران پادشاه ارمنستان، قبل از اینکه بتخت نشیند، گروگان ارامنه در نزد پارتیان بود و از این عبارت باید چنین استنباط کرد که اُرتوآدیست نخواسته مانند اسلافش از دولت پارت تمکین کند و کار بجنگ کشیده و بعد از شکست او و صلحی که بین پارت و ارمنستان برقرار گشته، برای اطمینان از تمکین ارمنستان در آتیه، تیگران مانند گروی در دربار اقامت گزیده است. جنگ مهرداد دوم با ارمنستان در حدود 120 ق. م. وقوع یافته. (ایران باستان صص 2269- 2272). زمانی که کراسوس سردار روم باسپاهیان بسیار بسوی ممالک ارد اول (اشک سیزدهم) حمله آغاز کرد، ارته باذ پادشاه ارمنستان با شش هزار سوار وارد اردوی وی شد (سوریه) این سواران مستحفظین شخصی ارته باذ بودند و او وعده میداده هزار اسب جوشن دار و سی هزار پیاده که با مخارج او تجهیز شده اند، بدهد.وی به کراسوس نصیحت کرد که از طرف ارمنستان داخل مملکت پارت گردد و میگفت در این صفحات آذوقه وافر است و در اینجا بواسطه ٔ کوهستانها با امنیت خاطر میتوانید حرکت کنید زیرا قوای پارتیان که سواره نظام است، دراینجاها آزادی عمل نخواهند داشت. کراسوس تشکر سردی از پادشاه ارمنستان کرده گفت من از بین النهرین خواهم گذشت، زیرا عده ٔ زیادی از رومیان شجاع را در آنجا گذاشته ام. پس از این جواب پادشاه ارمنستان برگشت. (کراسوس بند 23 از ایران باستان صص 2301- 2302). پس ازمرگ آرتاکسیاس، اُکتاویوس قیصر روم، تی بریوس را به ارمنستان فرستاد تا تیگران برادر شاه متوفی را بر تخت نشاند. (تاسیتوس، سالنامه ها، کتاب 2 بند 3). تیگران هم در 6 ق. م. درگذشت و ارامنه بی آنکه بدانند اراده ٔ قیصر چیست، پسر او را که در زمان پدر در اداره کردن مملکت شریک او بود، بر تخت نشانیدند. این اقدام به قیصر برخورد و او سپاهی به ارمنستان فرستاد و در نتیجه آرتاواسد نامی بر تخت نشست. (تاسیتوس، همانجا).چون نسب این شخص معلوم نبود و ارامنه به خانواده ٔ اشکانی علاقمند بودند، بر آنان این انتخاب خارجیان گران آمد و نخواستند برگزیده ٔ قیصر را پادشاه بدانند. در نتیجه شورش برپا شد و ارامنه آرتاواسد و طرفداران روم را از ارمنستان خارج کرده تیگران نام دیگری را بر تخت نشاندند. (دیوکاسیوس کتاب 55، بند 9). پس از آن معلوم بود که رومیان این توهین را تحمل نخواهند کرد و به ارمنستان لشکر خواهند کشید و دولت پارت هم ساکت نخواهد نشست. ارمنستان چون مملکتی کوچک و ضعیف بود، نمیتوانست در مقابل روم بایستد، این بود که ارامنه در این موقع از پارتیان استمداد کردند. کلیهً بایددر نظر داشت که ارمنستان سیاست روشنی نداشت و نظر به پیش آمدها، بین دو دولت قوی، یعنی پارت و روم می گردید، ولی در این موقع صلاح خود را در استمداد از پارت دید و فرهاد هم نتوانست خود را بیطرف نگاه دارد، زیرا از زمان مهرداد دوم دولت پارت سیاست خود را بر این قرار داده بود که ارمنستان در منطقه ٔ نفوذ ایران باشد. بنابراین فرهاد تصمیم گرفت که در مسئله ٔ ارمنستان دخالت کند، ولو اینکه روابطش با روم قطع گردد.
در این ایام فرهاد چهارم در سال 2 ق. م. درگذشت واشک پانزدهم فرهادک (فرهاد پنجم) بجای او نشست و روابط دولتین ایران و روم کدر گشت و حال بدین منوال بود تا اگوست خواست به تهدیدات اکتفا نکرده بعملیات بپردازد. با این مقصود در سال یک ق. م. قیصر نوه ٔ خود کایوس را بمشرق فرستاد، تا نفوذ روم را در ارمنستان برقرار کند، ولو اینکه اجرای این مستلزم جنگی با پارت باشد. در این موقع فرهادک در جزیره ای در فرات با کایوس ملاقات کرده قراری با او داد که به امضاء طرفین رسید. بر اثر آن هر یک از طرفین سپاه خود را از طرف دیگر رود احضار کرد و فقط فرهادک و کایوس با یک عده ٔمساوی از ملتزمین خود شرایط عهد دوستی را مورد مشورت و مذاکره قرار دادند و فرهادک تعهد کرد که در امورارمنستان دخالت نکند. پس از این عهد مودت، در ارمنستان اغتشاش روی داد و رومیان در ارمنستان دخالت کردند و کایوس نوه ٔ اگوست در جنگ زخمی برداشته درگذشت، ولی فرهادک در این موقع حرکتی نکرد و بعهدی که با رومیان بسته بود، باوفا ماند. (ایران باستان صص 2384- 2389). در زمان سلطنت اشک هیجدهم (اردوان سوم) تی بریوس قیصر روم، تیرداد برادرزاده ٔ فرهاد را بسوریه روانه کرد و فَرس ْمَن، پادشاه ایبری (گرجستان) را تحریک کرد که به متصرفات ایران حمله کند. در این وقت اردوان در مخاطره ای بزرگ واقع شد. در داخله توطئه ٔ بر ضداو دوام داشت و از خارج از دو سمت از طرف سوریه و قفقاز مورد حمله بود. فرس من اعلام کرد که قصد او نشانیدن برادرش مهرداد بر تخت ارمنستان است. تاسیتوس گویدکه تی بریوس این نقشه را به او پیشنهاد کرده بود. (سالنامه ها، کتاب 6، بند 32). بعد او، کسان و همراهان ارشک های ارمنستان را خریده از طریق خیانت آنان را بدست آورده نابود ساخت و با قشونی بسوی ارمنستان حرکت کرد و آنرا بی مقاومتی اشغال کرد. اردوان پسر خود اُرُد را مأمور کرد به ارمنستان رفته حقوق اشکانیان را بر این مملکت محفوظ دارد، ولی چون قوای فرس من بیش تر بود و او آشنائی کامل به احوال این مملکت داشت، اُرُد از جنگ در دشت نبرد احتراز کرد. چون قبایل محلی نیز به فرس من پیوسته بودند، ارد صلاح دید که جنگ را به تأخیر اندازد ولی در مقابل اصرار فرس من بجدال، مجبور گردید داخل جنگ شود و حال آنکه ضعیف بود، زیرا فقط سواره نظام داشت و فرس من علاوه بر سواره نظام پیاده نظامی از مردمان مختلف آراسته بود، با وجود این ممکن بود ارد فاتح گردد، ولی در جنگ تن بتن که او با دشمن خود کرد بزمین افتاد و همراهان او پنداشتند که کشته گردیده، قشون او فرار کرد بالنتیجه ارمنستان بکلی ازدست اردوان خارج شد (35 م.). (ایران باستان صص 2401- 2402). تاسی توس گوید (سالنامه ها، کتاب 12، بند 44) در سال اول سلطنت اشک بیست ودوم (بلاش اول) جنگی بین ارامنه و یهودیان روی داد که باعث حرکت رومیان و پارتیان هم گردید. در پارت بلاش سلطنت میکرد. در این زمان پادشاه ایبریان (گرجیان) فرس من بود و پادشاه ارامنه نظر بحمایت رومیان، مهرداد برادر فرس من بود. رادامیست پسر فرس من، که دارای نامی شده بود، میخواست پدرش را از سلطنت گرجستان دور کند. فرس من که خود را در مخاطره میدید، خواست او را از این خیال منصرف کند بدو گفت که توجه خود را به ارمنستان معطوف کن و با حیله جای مهرداد را بگیر. رادامیست نزد مهرداد رفته چنان وانمود کرد که از پدر خود ناراضی است و نسبت به زن پدر کینه میورزد و از بدرفتاری آنان به مهرداد پناه برده. پادشاه ارمنستان اورا با مهربانی پذیرفت و حتی وی را پسرخوانده ٔ خود خواند. رادامیست در نهان توطئه ای بر ضد مهرداد ترتیب داد و ببهانه ٔ آنکه با پدر آشتی کرده نزد فرس من برگشت و بدو گفت آنچه با حیله میتوان کرد من کرده ام، اکنون باقی کارها را با اسلحه باید انجام داد. فرس من بهانه ای تراشید و قوه ای بپسر داد و او ناگهان بر مهرداد تاخته او را از جلگه ها راند و تا قلعه ٔ گرنه آس تعقیب کرد. رادامیست چند باربه قلعه یورش برد و چون موفق نشد به محاصره ٔ آن پرداخت و بالاخره مهرداد مجبور گردید که داخل مذاکره برای عقد عهدی بشود و از قلعه بیرون آید و رادامیست با حیله مهرداد را گرفته مغلول و سپس بخبه او را بکشت وزن و اطفال او را نابود ساخت. (تاسیتوس، سالنامه ها، کتاب 12، بند 44). رادامیست بتقویت پدر پادشاه ارمنستان گردید ولی عده ٔ بسیار از ارامنه برضد او بودند.در این احوال بلاش اول صاحب تاج و تخت دولت پارت گردید و متوجه ارمنستان شد و در همان سال جلوس خود بتخت (51 م.) لشکر به ارمنستان کشید. (سالنامه ها، کتاب 12، بند 50). در ابتدا سپاهیان او قشون مخاصم را تار و مار کرد و در نتیجه آرتاکساتا پایتخت ارمنستان و تیگران و ثرتا دروازه ها را بروی بلاش گشودند و تمامی مملکت سر اطاعت پیش آورد و تیرداد پادشاه آن گردید ولی این احوال چند ماهی بیش دوام نیافت و بر اثر مرضی ساری در نتیجه ٔ سرمای زمستان و فقدان آذوقه از عده ٔ سپاهیان پارتی ساخلو ارمنستان بسیار کاسته شد. در نتیجه بلاش فتوحات خود را رها کرده، از ارمنستان خارج شد و رادامیست بدانجا بازگشت ولی ارامنه که از او نفرت داشتند به قصر حمله برده آنرا محاصره کردند (سالنامه ها، کتاب 12، بند 50) و رادامیست و زنوبی زن او که آبستن بود بر اسب های تندرو نشسته فرار کردند. وقایع بعد روشن نیست. راولین سن گوید (ششمین دولت مشرق ص 264) که رادامیست بر دشمنان فایق آمد و سه سال با فراغت در ارمنستان سلطنت کرد، ولی از بیان تاسیتوس صراحهً برمی آید که رادامیست نتوانست در مقابل پارتیان در ارمنستان پای فشارد و چند بار فرار کرد. بنابراین طبیعی است که تصور کنیم که تیرداد در این زمان در ارمنستان فائق آمده و مانند دست نشانده ٔ بلاش در آنجا سلطنت کرده است. نرون قیصر روم اعتنائی به پیش آمدهای ارمنستان نداشت ولی در میان مستشاران او اشخاصی بودند که کارهای بلاش را در آن مملکت توهینی بزرگ برای روم میدانستند چه بلاش برادر خود را بر تخت ارمنستان نشاند، بی آنکه گفتگوئی با روم کند یا سفیری بدانجا فرستد. از این پس معلوم است که ارمنستان منحصراً در منطقه ٔ نفوذ دولت اشکانی بود و رومیان در این زمان به اقداماتی دست زدند و به ارمنستان حمله بردند و بقول تاسیتوس (بند 40) آرتاکساتارا تسخیر کردند و رومیان شهر را آتش زدند و بعد آنرا از بیخ و بن برافکندند. (ایران باستان صص 2425- 2440). شاخه ٔ دوم سلسله ٔ اشکانیان را، که در جنوب ارمنستان و نیز در بعض قسمتهای بین النهرین و آسور حکمرانی داشتند (نه در ارمنستان بزرگ) سن ْمارتَن ْ چنین میدانست (قطعه ای از تاریخ اشکانیان ج 2):
1- اَرشام یا اَردشام پسر آرتاشس دوم و برادر تیگران اول (او را ماآنوسافلول نیز نامیده اند). 38 ق. م. 2- مانو پسر ارشام یا پسر سافِلول 9 یا 8 ق. م. 3- آبگارسیاه (اوشاما) پسر دیگر ماآنوسافلول (این شخص در 35 یا 36 م. فوت کرد) 3 یا 2 ق. م. 4- سندروگ پسر یکی از خواهرهای آبگارسیاه 50 یا 51 م. 5- اِرُوان (اِروآن) 68 م. بعد از مرگ تیرداد اول، برادر بلاش شاه ایران، او را پادشاه ارمنستان دانسته اند. 6 -آرتاشِس سوم پسر سَندروگ 88 م. مورخین یونانی او رااِگردارس یا آکسی دارس نامیده اند. مدت سلطنت تا 129 م. سَن مارتَن در کتابش موسوم به تاریخ اشکانیان در اینجا توقف کرده، ولی در یادداشتهایش راجع بسلسله ٔ اشکانیان ارمنستان چنین مینویسد: 1- آرتاوازد چهارم پسر آرتاشِس سوم 120 م. 2- دیران اول برادر آرتاوازدچهارم 121 م. 3- تیگران چهارم برادر دیران اول 142م. لوثیوس وِروس قیصر روم او را از تخت محروم ساخت، و تاج را به سوهِم، که از شاخه ٔ دیگر سلسله ٔ اشکانی بود داد. 4- واگارش (بلاش) پسر تیگران چهارم 178 م. 5- کُسرواِس (خسرو) اول کبیر پسر بلاش 198 م. 6 -اردشیر ساسانی شاه پارس 232 م. در این زمان از 232 تا 259 م. سلطنت ارمنستان با اردشیر ساسانی و پسرش شاپور اول بود. 7- تیرداد دوم پسر خسرو کبیر، فوت در313 یا 314 م. 8- ابتدای فترت 314م. سندروگ اشکانی و پاکُر (پاگر) از خانواده ٔ آردزوریان تاج و تخت راغصب میکنند، اولی در شمال ارمنستان و دومی در جنوب آن. 9- خسرو دوم پسر تیرداد دوم ملقب به کوچک 316 م. 10- دیران دوم پسر خسرو دوم 325 م. 11- ارشک سوم دیران 341 م. 12- باب پسر ارشک (آمّیَن مارْسِلَّن ْاو را پارا نامیده) 370 م. 13- ورَزَدات پسر آنوب برادر ارشک سوم 377 م. 14- ارشک چهارم و وال ارشک (واگارشک) دوم هر دو پسران باب 382 م. 15- ارشک چهارم تنها 383 م. تقسیم ارمنستان بین پارسیها و رومیها 387 م. 16- ارشک چهارم ازطرف قیصر قسطنطنیه سلطنت میکند و شاهپور سوم شاه پارس سلطنت قسمت خود را به خسرو سوم، که از شاخه ٔ دیگراشکانیان است میدهد. فوت ارشک چهارم 389 م. 17- پس از فوت او قیصر بیزانس ارمنستان بیزانس را به کازاوون پسر سپانتازاد از خانواده ٔ کامساراکان که از اشکانیان ایران بود، میدهد.بعد چیزی نمیگذرد که این سردار تابع خسرو سوم میگردد و او باجگذار دولت بیزانس. این رفتار باعث خشم بهرام چهارم ساسانی گردیده خسرو را از سلطنت معزول و درقلعه ٔ فراموشی محبوس داشت. 18- بعد بهرام شاهپور (ورهام شابوه) برادر خسرو سوم از طرف ایران بسلطنت ارمنستان ایران منصوب گردید 392 م. 19- خسرو سوم بعد از مرگ برادرش بهرام شاپوه از نو به امر یزدگرد اول بسلطنت رسید 414 م. 20- شاهپور پسر یزدگرد اول بر تخت نشست 415 م. سال فترت 419 م. بود. 21- آرتاک ِسِس پسر بهرام شاهپور را (که بعدها اردشیر نام داشت) شاه ایران بهرام پنجم ساسانی بر تخت نشاند 422 م. در سال 428 م. او از سلطنت افتاد و ارمنستان مانند ایالتی به ایران ضمیمه شد. (ایران باستان صص 2635- 2638).
در زمان ساسانیان: اردشیر بابکان، پس از تسخیر کشور ماد و شهر همدان به آذربایجان وارمنستان حمله برد و اگرچه در آغاز موفق بفتح نشد ولی گویا بعد این دو کشور را بتصرف آورده است. در آغاز تسلط ساسانیان پادشاهان اشکانی ارمنستان خراجگزار شاهنشاه شدند و مرزبانان ارمنستان و گرجستان در آن زمان لقب بیذخش (بدیشخ) راکمافی السابق نگاه داشتند و در سنه ٔ 430 م. ارمنستان یکی از ایالات دولت شاهنشاهی ایران شد و حکومت آنرا به یک مرزبان محول کردند. در جنگی که بین نرسی پادشاه ساسانی و رومیان روی داد، نرسی را بخت یاری نکرد. تیردت (تیرداد) پادشاه ارمنستان که سلطنت خود را از قیصر روم میدانست، خلع شد لکن گالریوس فرماندهی لشکرروم را بعهده گرفت و نرسی را مغلوب کرد و نرسی مجبور شد پنج ولایت از ارمنستان صغیر را به روم واگذار کند و تیردت مجدداً بر ارمنستان تسلط یافت. در زمان شاهپور دوم، منازعات داخلی ارمنستان، بهانه بدست شاهپور داد تا جنگ را تجدید کند به این امید که شاید آنچه نرسی از دست داده مجدداً بکف آورد. شاهپور به آسانی ارمنستان را گرفت. در زمان خسرو دوم (پرویز)، هرقل (هراکلیوس) امپراطور روم موفق شد از پیشرفت سپاهیان فاتح ایران بفرماندهی شهروراز که بلاد عظیمه ٔ شامات وبیت المقدس را تسخیر کرده بمحاصره ٔ قسطنطنیه پرداخته بود، جلوگیری کند و افواج شاهنشاه را بازپس راند و آسیای صغیر و ارمنستان را فتح کند. (ایران در زمان ساسانیان تألیف کریستنسن ترجمه ٔ رشید یاسمی. فهرست).
نویسندگان ملی ارمنی که به تاریخ توجهی نداشته اند، پنداشته اند که نخستین سلسله ای که در آنجا سلطنت کرده توسط هایگ پسر نوح تأسیس شده است ولی باید دانست که فهرست نامهای پادشاهان هایگی ارزش تاریخی ندارد. سلسله ٔ پادشاهان ارشاگونیک (یا اشکانی ارمنستان) را وغارشگ یا وال ارشک، برادر پادشاه اشکانی، ارشک بزرگ (مائه ٔ دوم ق. م.) تأسیس کرد. از این سلسله است: تیگران، که با لژیونهای رومی با افتخار جنگید، آبگار که الرّها را پایتخت خود قرار داد و در زمان او مسیحیت در ارمنستان تبلیغ و ترویج شد، تیرداد متوفی به سال 314 م. معاصر و صدیق گرگوار منور. در زمان این سلسله، ارمنستان تا حدی مقتدر شد و مملکتی با تشکیلات لازم به وجودآمد. سرزمین ارمنستان از لحاظ اداری به پانزده ایالت تقسیم می شد و هر ایالت به نواحی جزء منقسم میگردید: 1- ارمنستان علیا، که شهر عمده ٔ آن گارین (ارزروم) است. 2- دائیک. 3- کوکارک. 4- اودی. 5- ارمنستان چهارم. 6- دوروپران. 7- اراراد که شامل آنی پایتخت، توین، ارماویر بود. 8- وسپورگان که شامل نخجوان، وان یا شمیرامگرد، و اغ ثامار بود. 9 -سیونیگ. 10- ارتسخ. 11- پائی داگران. 12- اغتسنیگ شامل الرّها (ادس)، مدزپین (نصیبین) و تیگرانکرد. 13- مُگک. 14- گرتائیک. 15- ارمنستان ایران. سلسله ٔ ارشاگونیک 428 م. منقرض شد. ارمنستان اغلب مورد منازعه ٔ شاهان ایران وامپراطوران روم بود و مدتی دراز در تحت تسلط ایرانیان بوده است و شاهنشاهان از جانب خود مرزبانانی به ارمنستان می فرستادند و چون ارمنیان به آیین مسیحی گرویدند اختلافی بین زرتشتیان و مسیحیان ایجاد شد و جنگهای مذهبی درپیوست.
عهد اسلامی: دیری نکشید که مسلمین آنجا را تسخیر کردند (مائه ٔ هفتم میلادی). ودر این زمان خلفاء جانشین ساسانیان شدند و حکام آنان در ارمنستان حکومت کردند. قسطنطین حکومت ارمنستان را به شاهزاده هامازاسپ داد اما تسلط دولت بیزانس دیری نکشید و معاویه چون بخلافت رسید، در مکتوبی ملت ارمنستان را دعوت کرد تا مجدداً به تبعیت عرب درآیند وباج بپردازند و شاهزادگان ارمنی جرأت مخالفت نکردند اعضای خاندانهای مشهور (مانند مامی کونان و بغراتیان)، بر طبق منابع ارمنی، در زمان خلافت نخستین خلفای اموی حکومت ارمنستان را در عهده داشتند و این حال تازمان عبدالملک باقی بود. برخلاف مورخین اسلامی که مینویسند از زمان فتح ارمنستان بدست مسلمین حکام مسلمان آنجا ولایت داشتند. اولین قرن تسلط عرب بر ارمنستان، علاوه بر جنگهای موحش، تاریخ محو شدن ملیت و ادبیات ارمن است. اما قدرت مسلمانان در زمان خلفای اموی و حتی عباسی نیز نتوانست بنحوی استوار در آن مملکت ریشه بدواند و از این رو اغتشاشات و عصیانها روی داد و بزرگترین آنها در عهد المتوکل خلیفه ٔ عباسی وقوع یافت. خلیفه بزرگترین سردار ترک خود موسوم به بغا را با سپاهی گران بدانجا فرستاد و او پس از جنگهای خونین در سال 237- 238 هَ. ق. عاصیان را سرکوب کرد و نجبای ارمن را به اسارت آورد. آنگاه که متوکل با دولت بیزانس در نزاع بود اسرای ارمن را آزاد کرد و آشت (بعربی: آشوت) بغراتی را که خدماتی کرده بود بعنوان نخستین امیر ارمنستانی شناخت (247 هَ. ق.). آشت در مدت 25 سال حکومت خود علاقه ٔ رعایای خود و امرای محلی را جلب کرد تا بدانجا که بر اثر تقاضای امرای مزبور المعتمد خلیفه بدو عنوان ( (شاه)) داد و همچنین امپراطور بیزانس او را بدین سمت شناخت و معاهده ای با او منعقد کرد. روابط آشوت با خلیفه هیچگاه مقطوع نشد و وی همواره حتی پس از اختیار عنوان سلطنت مرتباً باج را میپرداخت. پس از مرگ آشوت (277) پسر ارشد وی سمبات اول (سمباط در منابع عربی) که مردی شجاع بود به سلطنت رسید ولی او نتوانست دشمنان خارجی خود (شیبانیان و ساجدان) را بجای خود نشاندو در جنگ با شیبانیان شکست خورد و کمی بعد بر اثر دخالت المعتمد (285) حکومت شیبانیان به پایان رسید و مجدداً ارمنستان را از تسلط مهاجمین رهائی بخشید. سمباد میدید که حاکم آذربایجان، از نژاد ساجدیه ٔ ترک موسوم به افشین دائماً بطرف مغرب و شمال نفوذ خود را بسط میدهد و ارمنستان را تهدید میکند و پس از مرگ افشین (288) برادر محتال او، یوسف جانشین وی شد و بالنتیجه وضع سمباد سخت تر گردید. یوسف صلاح دید که خاندان ارزرونان را، که از زمان آشوت اول، قویترین خاندان ارمنستان در مقابل بغراتیان بود تقویت کند و حتی در 909 م. برئیس آن خاندان گاژیک، رئیس وسپورگان، تاج شاهی داد و سپس المقتدر خلیفه این عنوان او را تجدید کرد (306 هَ. ق. / 919 م.). پس از سال 910 م. یوسف ارمنستان را مسخر و سمبات را که از امرای ارمنستان جدا مانده بود در قلعه ٔ کاپوات محاصره کرد و سمباد تسلیم شد. سپس هرج و مرج در ارمنستان حکمفرما گردید. پسر وی آشوت دوم ملقب به ( (آهنین)) (915- 928 م.) بیاری دولت بیزانس پیروزمند شد و با کمک پادشاه ایبری (گرجستان) و ابخاز مملکت خود را از سپاهیان عرب تصفیه کرد. وی با یونانیان متحد گردید و خاندان بغراتیه را به اوج قدرت رسانید. عنوان افتخاری شاهنشاه از طرف المقتدر خلیفه در سال 922 م. بدو اعطاء شد و او راحاکم بر وسپورگان، ایبری و ابخاز شناختند. آشوت دوم و جانشینان وی از این پس بکلی از منطقه ٔ نفوذ مسلمانان خارج شدند و بر قسمت اعظم ارمنستان مرکزی و شمالی حکومت کردند. در ارمنستان جنوبی، خاندان ارزرونیه، تقریباً مستقل بودند و عنوان شاه داشتند ولی قلمرو حکومت آنان بسیار کمتر از بغراتیه و شامل وسپورگان بود و وان پایتخت ایشان محسوب میشد. در جنب این دو حکومت، عده ای از حکومت نشین های جزء نیز وجود داشت. آشوت سوم (952- 977م.) قلعه ٔ کوچک آنی را پایتخت قرار داد. او و جانشین وی سمبات دوم ابنیه ٔ بسیار در آنجا ساختند چنانکه آنی را مروارید شرق نامیدند. سمبات دوم (917- 989م.) و برادر او گاژیک اول (900- 1020م.) با قدرت و سعادت سلطنت کردند، ولی بر اثر اغتشاشاتی که ایجاد شد بازیل دوم امپراطور بیزانس (976- 1026م.) موقع را غنیمت شمرد و خواست قدرت ازدست رفته ٔ روم را در مشرق تجدید کند وبر ارمنستان مسلط گردید. سِنخرین، آخرین فرد خاندان ارزرونیه مملکت خود (وسپورگان) را از ترس حمله ٔ ترکان بدولت بیزانس تسلیم کرد (1020) و همچنین امرای مسلمان شهرهای حوالی دریاچه ٔ وان (دیاربکر، منازگرد، اخلاط، ارجیش) تبعیت امپراتور بیزانس را پذیرفتند بقسمی که مستملکات بغراتیه از هر طرف به قلمرو دولت روم شرقی محاط گردید. در این زمان بین یوحنا (یوحانس) و آشوت چهارم بر سر حکومت ارمنستان رقابت بود و آشوت بکمک بیزانس بر رقیب فائق آمد. پس از مرگ آشوت (1040م.) امپراطور میشل چهارم خواست ارمنستان را کاملاً ضمیمه ٔ امپراطوری سازد و سپاهی به محاصره ٔ آنی فرستاد ولی واقعه ٔ پافلاگونیان (1041) او را مجبور به عقب نشینی کرد. گاژیک دوم (1042- 1045) که هفده ساله بود بسلطنت رسید ولی قسطنطین نهم بمحض جلوس بر اریکه ٔ امپراطوری آنی را محاصره کرد و بسلطنت بغراتیه خاتمه داد و در عوض اراضی وسیعی در کاپادوکیه به گاژیک دوم دادند. سلجوقیان چندین بار بسرحدات بیزانس حمله کردند ولی بر اثر استحکامات عالیه که به امر بازیل برپا شده بود و نیز شجاعت سپاهیان ماهر او، پیشرفتی نکردند. الپ ارسلان به دولت سلجوقی نیروئی بخشید و در سال 456 هَ. ق./ 1064 م. از ری حرکت کرد آلبانی و ایبری را تسخیر و همه ٔ نواحی ارمنستان شرقی مانند نخجوان، قارص (که در آنجا هنوز شعبه ای از بغراتیه حکومت داشت) وآنی پایتخت آن را تسخیر کرد. امپراطوران روم شرقی در طی قرن یازدهم میلادی بر قسمت بزرگی از ارمنستان تسلط یافتند اما سلاجقه آنانرا طرد کردند. پس از سقوط آنی و بالنتیجه از دست رفتن استقلال ملی، ملل ارمنی ازمقابل مهاجمین فرار کرده به گردنه ٔ توروس پناه بردند و سپس به کیلیکیه رفتند. در مقابل ارمنستان خاص (مشهور به ارمنستان کبیر)، کیلیکیه بنام ارمنستان صغیرنامیده شد و بشکل قلمرو تابع امپراطور آلمان درآمد (1198م.) و سه سلسله متوالیاً در این کشور حکومت کردند: روپنیان، هثومیان، لوزیگنان. ارمنستان صغیر دارای تشکیلاتی مشابه تشکیلات سوریه در عهد صلیبیون گردید. در زمان ممالیک مصر این مملکت خراب شد و پس بعلت وضع جغرافیائی خود از لحاظ تجارت پیشرفت بسیار کرد. آخرین پادشاه ارمنستان صغیر لئون ششم در فرانسه (که بدانجا میهمان و پناهنده ٔشارل ششم بود) درگذشت (1393م.) و در سَن دُنی مدفون گردید و حقوق او به لوزیگنان قبرس منتقل شد. اما ارمنستان کبیر، نخست از طرف سلجوقیان و سپس مغول آنگاه عثمانیان مورد تاخت و تاز و تخریب قرار گرفت. بخش شرقی آن در مائه ٔ هفدهم میلادی به ایران ضمیمه گردید. بزودی دولت روسیه که گرجستان را به سال 1802 م. تصرف کرده بود، بسوی ارمنستان آغاز پیشرفت کرد. معاهده ٔ اندرینوپل (1828) و محاربات 1853- 1855 و 1877 م. بنفع روسیه خاتمه یافت و مملکت ارمنستان امروزه بین ترکیه و روسیه و ایران منقسم گردیده است.
دین ارمنیان.
دین قدیم: دین قدیم ارمنی مانند شئون دیگر تمدن آن از قبیل: زبان، عادات و رسوم، طرز حکومت ودیگر چیزها از تمدن ایران متأثر است و نفوذ ایران در آن کاملاً آشکار است. دین قدیم ارمنی را میتوان به دو دوره ٔ متمایز تقسیم کرد: 1- دوره ٔ قبل از نفوذ ایران و تمدن ایرانی. 2- دوره ای که تمدن ایران در آن نفوذ کرد.
1- دوره ٔ اول را میتوان دوره ٔ طبیعی نامید یعنی دوره ای که قوا و موجودات طبیعی مورد پرستش مردم بوده اند. از آثاری که از این دوره در ایالت گارنی برجای مانده، مجسمه هائی است بشکل ماهی، از اژدهاهائی که در آن روزگاران مورد پرستش ارامنه بوده اند. همچنین بموجب روایات و سنن مذهبی جنگل ( (سوسیاتس)) (واقع در ایالت ایروان) را می پرستیدند و از جنبش و حرکت برگهای آن پیشگوئی میکردند و آنوشاوان ( (انوشروان)) نامی پسر کاردس نگاهبان و متولی این جنگل بود. 2- دوره ٔ نفوذ ایران را میتوان دوره ٔ اساطیری مذهب قدیم ارمنی نامید. مذهب قدیم ارمنی در این دوره شبیه مزدیسناست. ولی چنانکه ینسن میگوید اگرچه در این دوره ٔ اساطیری، خدایان دین ارمنی آرامازد، آناهیت، واهاگن، تیر، میهر، و سپاندرمت همگی ایرانی اند و تعریف و توصیفی که برای هر یک از آنها میشود درست همان است که برای خدایان ایرانی آمده، معهذا دین ارمنی در این دوره شکل مستقلی دارد:در دین قدیم ارمنی آرامازد خالق کل است و بهیچوجه خدائی مخالف او بنام اهریمن وجود ندارد و میتوان گفت در این قسمت هیچ تأثیری از دین مزدیسنا در بین نیست فقط در زبان ارمنی مارخارامانی یادآور معنی اهریمن میباشد. در دین قدیم ارمنی پیغمبری مانند زردشت و کتابی مانند اوستا وجود ندارد. ولی انتظار موعودی سوشیانس که مردم و گیتی را از بدیها نجات دهد در قصه ٔ آرتاوازد (داستانی غیرمذهبی) باقی مانده است. از رستاخیز و تن پسین هم تأثیردر دین ارمنی در این دوره دیده نمیشود. برای آشنائی به عقاید ارمنی ها راجع به آخرت در کتاب جمهوریت تألیف افلاطون اطلاعات خوبی مندرج است. در آنجا حکایت یک ارمنی وجود دارد که در جنگی کشته میشود و پس از ده روز او را میبرند که بر خرمنی از آتش افکنده بسوزانند، در این حال او دوباره زنده میشود و آنچه را که در آخرت دیده بود برای مردم حکایت میکند و این کاملاًشبیه است به قصه ٔ ارتویراف مقدس که در پهلوی وجود دارد و نیز شبیه کمدی دیوین میباشد.
خدایان و پرستش آنان:
1- در بین خدایان ارمنی اَرامازد خدای بزرگ و خالق کل است و شبیه است به اهورامزدا یا هرمزد ایران. صفاتی که برای او آورده میشود بدین قرار است: شجاع، بزرگ، پدر همه ٔ خدایان، آفریننده ٔ آسمان و زمین و بخشنده ٔ فراوانی و حاصلخیزی. اگرچه خدای میهر پسر اوست و الهه های آناهیت و نانه دخترهای او هستند ولی همگی این فرزندان بدون مادر از آرامازد متولد شده اند. بنابراین آرامازد کاملاًخدای بزرگ ایران، اهورامزدا را به یاد می آورد. گلتزر عقیده دارد که خدای بزرگ واناتور بوده و آرامازدخدای اجنبی است لکن کم کم واناتور فراموش شده و آرامازد جای آنرا گرفته است. واناتور لغتی ارمنی و از دوکلمه مرکب است: وان = جا، و تور = دهنده به معنی جای دهنده و پذیرائی کننده و مهمان دوست و مطابق است باکزنی اُس یونانی. آرامازدرا خدای نوروز نیز می نامیدند زیرا وقت پرستش او به نوروز می افتاد و نوروز را بزبان ارمنی ناواسارد میگویند.
2- آناهیت نزد ارمنی های قدیم فوق العاده اهمیت داشت و مورد پرستش آنان بود و مسلم است که پرستش آناهیت در دین قدیم ارمنی از دین زردشتی آمده، اگرچه ایرانیها بت نداشتند و بت پرست نبودند، ولی بقول هرودت: اردشیر باحافظه [یادگیر] (316- 404 ق. م.) امر کرد که ایرانیها برای آناهیت مجسمه ای برپا کرده آنرا پرستش کنند. آناهیت در برابر ارتمیس اساطیر یونانی است که الهه ٔ عفاف و پاکدامنی میباشد و این ادعا از کلمات تیردات پادشاه ارمنستان بخوبی ثابت میشود: ( (بانوی بزرگ آناهیت که فر ملت ماست و رزاقی که مادر همه گونه خرد و هوش است و دختر آرامازد بزرگ و دلیر است)).
معابد مهم آناهیت در شهرهای یریتسا و آرماویر و آرتاشات و آشتی شات بوده است. یکی دیگر از معابد آناهیت معبد سنگ داربنوتس در ایالت آنزواتسیاتس بوده است. بعضی ها آناهیت را با آفرُدیت الهه ٔ شهوت مطابق میدانند. این تطبیق هم درست است زیرا بقول سترابُن نابکاری و بی عفتی و فحشاء هم در معابد آناهیت وجود داشت. مهمترین و بزرگترین معبد آناهیت که بنابه گفته ٔ سی سِرُ محبوبترین و ثروتمندترین آنها بود، معبد یریتسا بود. وقتی که لوکولوس به ارمنستان حمله کرد، مردم بیم داشتند که این معبدو اموال بیشمار آن به تاراج رومیها رود لکن در زمان آنتونیوس معبد به تاراج سپاهیان رومی رفت و سربازان مجسمه ٔ زرین آناهیت را درهم شکستند و قطعات آنرا میان خود تقسیم کردند. بعدها در ارمنستان بجای مجسمه ٔ ازبین رفته ٔ آناهیت مجسمه ٔدیگری از زر درست کردند که تا زمان گریگور مقدس اولین خلیفه ٔ بزرگ ارمنی وجود داشت. مجسمه ٔ آناهیت در آشتی شات نیز از زر بود و بهمین جهت آن را وسک میر یعنی ( (مادر زرین)) می نامیدند. آناهیت متمولترین خدایان بود و تمام ایالت یکغیاتس بنام این الهه، آناتا نامیده میشد. گله های بزرگ گاو که مخصوص قربانی آناهیت بودند، همه جا با نشان آناهیت می گشتند و از دیگر گله ها ممتاز و مشخص بودند. در اولین ماه سال نو یعنی ماه ناواسارد (فروردین) جشنهای بزرگ برپا میکردند. زوار از هر نقطه به معابد روی می آوردند و حاجت میخواستند. در 1884 م. در آسیای صغیر سر یکی از مجسمه های خدایان پیدا شد که سامویل رایناک آنرا شاهکار بی نظیر می داند و اکنون در بریتیش موزیوم است. بعضی آنرا مجسمه ٔ آناهیت و پاره ای دیگرمجسمه ٔ آستغیک می دانند.
3- مهر: درباره ٔ خداوند مهر اطلاعات ما اندک است و اگرچه آگاسانگلس میگوید که در باگایاریچ معبدی بنام او بوده است ولی درباره ٔ اینکه چگونه و به چه کیفیت او را می پرستیده اند هیچ نوع اطلاعی در دست نیست. لغات بسیاری از کلمه ٔ مهر مشتق شده است مانند مهیان = بتکده، معبد. مه کان که نخست معنی ماه و سپس نام مخصوص ماه هفتم سال شده است. اسامی خاص: مهران، مهروژان، مهرداد، مهنداک، مهر که همگی از مهر مشتق شده اند دلیل بر اینند که مهر در میان مردم خیلی محبوب بوده است. مهر از لغات ایرانی و معنی آن آفتاب است (میثرا، میترا، مهر). گزنفون مینویسد:ارامنه اسبها را به مهر می بخشیدند و قربانی میکردندبقول ستراب ُ در موقع جشن مهرگان از ارمنستان 000، 20 اسب برای دربار ایران بعنوان خراج و پیشکش فرستاده میشد. مورخین ارمنی، یغیشه و موسی خورنی حکایت میکنند که ایرانی ها (چنانکه ارمنی ها را نیز این عادت بود) بنام مهر سوگند یاد میکردند، زیرا او حامی و مدافع عهد و پیمان بود. در پهلوی لغتی هست میثرادروج که پیمان شکن معنی آن است. مهر در مذهب زرتشتی سوشیانس یعنی نجات دهنده شمرده شده است و مأمور است که رستاخیز کند اگرچه، چنانکه پیش گذشت فرزندان آرامازد همگی بدون مادر از او متولد شده اند، ولی بروایت پاره ای از مورخین ارمنی، مهر را مادری از افراد نوع بشر بوده است. مهر یزته (ایزد) وهمکار امشاسپندان بود و در ردیف آنان شمرده میشد.
امشاسپندان بقرار زیر بوده اند: 1- اهورامزدا (هرمزد). 2- بهمن. 3- اردیبهشت. 4- شهریور. 5- اسفند. 6- خرداد. 7- امرداد. دو تن از امشاسپندان که هرمزد و سپاندارمذ باشند، خدایان ارمنی شده اند. ایزدان که فرشتگان بودند، سه تن از آنان نیزخدایان ارمنی شمرده شده اند: مهر، آناهیت، تیر. مهرپرستی تنها عقیده ٔ ایرانی است که مدتها در مغرب رواج داشت و رقیب بزرگ دین عیسی بود، لکن در قرن چهارم میلادی از اهمیت و پرستش آن کاسته شد.
4- تیر: این خدا، خوابگزار، حامی ادبیات و صنایع بود و قلم آرمازد نامیده میشد. تیر لغتی ایرانی و بدین معنی برابر است با آپُل ُ یونانی که همواره با تیر و کمان پدیدار میشد. نیز او را با هِرمس یونانی که خوابگزار بود تطبیق کرده اند. معبد تیر در یرازاموین بود و آرتاشس دوم مجسمه ٔ اورا از ( (آرماویر)) بدانجا برده بود. قشون تیردات که دین عیسوی پذیرفته بود، بفرمان وی از پایتخت واغارشاپات بدان معبد روی آورده، آنرا ویران کرده بسوختند و دیوها ( (مغها)) از آنجا فرار کرده به معبد آناهیت آمدند. (آگاثانگلس). یکی از نامهای ارمنی بنام تیر نامیده شده است چنانکه مِه کان بنام مهر بود. و نیز از نام تیر اسامی خاصی مشتق شده اند مانند ترینکاتار، تیروتس، تیران، تیرداد و غیره.
5- آستغیک: دومین الهه است. معبد او در شهر آشتیشات واقعدر ایالت تارُن بوده که آنجا را ( (حجله ٔ آستغیک)) می نامیدند زیرا آستغیک زن یا معشوقه ٔ واهاگن بود. آستغیک با آفرُدیت تطبیق میشود، زیرا بفسق معروف بود.معابد آستغیک در جاهای دیگر نیز بوده است، از جمله بر فراز کوه پاغات در ایالت آنج واتسیاتس و نیز در کنار دریاچه ٔ وان. احتمال میرود که آستغیک از لغات سامی اقتباس شده باشد، چنانکه هوفمان نام او را ( (ستاره ٔ کوچک)) ترجمه ٔ کوکب سریانی می داند. گل محبوب آستغیک ( (ورد)) (گل سرخ) و پرنده ٔ محبوب او ( (کبوتر)) بود. از نام آستغیک اسامی خاص نیز مشتق شده اند.
6- واهاگن: واهاگن به خدای اژدهاکش معروف بود، زیرا او مارهائی را که سبب یا نماینده ٔ تاریکی بودند میکشت. در سنن قدیم ارمنی، سرود باشکوهی درباره ٔ چگونگی متولد شدن واهاگن ضبط شده است: ( (آسمان از درد وضع حمل رنج میکشید، زمین و دریای ارغوان نیز همچنین بودند. نی سرخ را نیز در دریا زادن گرفته بود. از ساقه های نی دود بر آسمان میرفت. در میان شعله ها جوانی می دوید. او ریشی آتشین داشت و چشمهایش یک جفت خورشید بودند. این جوان واهاگن بود.)) هنگامی که گریگور خلیفه ٔ بزرگ ارمنی از قیصریه مراجعت میکرد، شنید که معبد واهه واهیان (که خود از سه معبد تشکیل میشد) هنوز برجای است و ویران نشده است.پس فرمان داد تا با کلند بناهای معابد را ویران سازند. این بار دیوها (مغها) پایداری کرده و همگی تلف شدند. از معابد دیگر واهاگن یکی در مشرق کوه واراگ و دیگری در آغ باک صغیر بود (ایالت جنوب وان). از پهلوانیها و شجاعت های واهاگن، یکی دزدیدن کاههای بارشام بوده (این کاهها بعداً در آسمان پراکنده شده کهکشان را تشکیل دادند). و دیگرغلبه بر مارهای گمراه کننده. واهاگن شکارچی و خود نیز خداوند شکار بود. این خدا در ایران برابر وِرِتراغنا است که صفات او را برای بهرام گور آورده اند. همین صفات در گرجستان برای واکستانگ گُرگاسلان پهلوان افسانه ای آورده شده است. واهاگن، چنانکه نزد زردشتیها، در میان ارامنه نیز نام بیست وهفتم هر ماه بود، همانطوری که آستغیک نام هفتم، مهر نام هشتم، آرامازد نام پانزدهم و آناهیت نام نوزدهم هر ماه بود.
7- نانه: نانه نیز الهه و دختر آرمازد بود و با آتنا یونانی تطبیق شده است. بنابر روایات ارمنی، مجسمه ٔ او را آرتاکسیاس از یونان آورده وتیگران برای او در قصبه ٔتیل معبدی برپا کرده بود. گریگور مقدس معبد او را ویران ساخت و اموال و ذخایر او را به کلیسا بخشید.
8- بارشامین: مجسمه ٔ این خداوند را تیگران از بین النهرین آورده بود و برای او در قصبه ٔ ثُردان در ایالت دارناغیاتس معبدی برپا کرده، وی را پرستش میکردند. مجسمه ٔ او از عاج و بلور و نقره ساخته شده بود و بهمین مناسبت او را ( (سفیدفر)) می نامیدند. در داستانهای ارمنی است که واهاگن کاههای بارشام را می دزدد و آرام پادشاه افسانه ای ارمنی او را مغلوب میکند.
9- گیسانه و دِمِتر: اینان دوتن شاهزاده ٔ مشکوک هندی بودند که به ارمنستان پناه آورده و در تارون دو مجسمه و معبد برای خود برپا کرده بودند. عیسویان معبد گیسانه را ( (در دوزخ)) و یا ساندارامت می نامیدند که از ( (دیوها)) پر بود. مجسمه ٔ گیسانه 12 ذراع و ازآن دمتر 5 ذراع بود.
10- ساندرامت (آرامای تی سپنتا، سپاندارمات) ساندرامت یکی از هفت امشاسپندان دین ایران و دختر اهورامزدا و نمونه ٔ زنی با عفت و عصمت و خدای زمین بود. این خدا با دیونیس یونانی مطابقت دارد و در اساطیر ارمنی خدای مذکر است. غیر از این خدایان، از پهلوانان داستانها حکایتی است که معروفترین آنها داستان آرتاوازد میباشد. آرتاوازد پسر آرتاشس دوم بود و مطابقت میکند با آشاوارد جاویدانی اوستا که باید بهمراهی سوشیانس برخیزد و در دنیا آئین خوب برپا کند. آرتاوازد در اساطیر ارامنه کار سوشیانس را بخود گرفته است. دیگر از قهرمانان افسانه ای هایک میباشد که مؤسس افسانه ٔ ملت ارمنی بوده است. (دین قدیم ارمنیان بقلم آبراهامیان در یادنامه ٔ پورداود ج 1 صص 100- 109).
مذهب مسیحی: از لحاظ مذهب، ارمنیان بدو بخش تقسیم میشوند: ارمنیان گرگواری (که عده ٔ آنها بیشتر است) وارمنیان متحد یا کاتولیک تابع پاپ که ضمناً آداب مخصوصه ٔ خود را محفوظ داشته اند. عده ٔ بسیار محدود نیز پرتستانند. پس از تصرف قسطنطنیه 1453 م.، سلطان محمد دوم یونانیان را در اجرای آداب و اعمال مذهبی خود آزاد گذاشت و بطریق گِنّادیوس را بعنوان رئیس عالی ملت یونان در همه ٔ امپراطوری عثمانیه شناخت. پس از مجمعکالسیدوئن (451) ارمنیان با کلیسای اعظم قسطنطنیه قطع رابطه کردند و فرقه ای تشکیل دادند که دارای بطریق خاصی بود که بر نسطوریان، یعقوبیان و فِرَق دیگر شرقی نیز حکومت روحانی داشت. در 1841، ارمنیان گرگواری از طرف باب عالی مجاز گردیدند برای نظارت در امور اسقفی شورایی از اکابر و وجهاء تشکیل دهند و در 1847 دو مجمع تشکیل شد، نخستین برای امور اداری و شهری، دومین برای امور مذهبی. در 1856، مجمع امور شهری قوانینی تدوین کرد که سپس مجمع عمومی ملت (1860) آنرا پذیرفت و سلطان عثمانی نیز آنرا صحه نهاد (1863). یک مجمع ملی که برای مدت ده سال انتخاب میشد و مرکب بود از 140 عضو (20 عضو کلیسا، 40 نماینده از شهرستانها، 80 نماینده از قسطنطنیه) امور مهمه را تحت انضباط درمی آورد و امور جاریه را بر طبق تناسب به شورای مذهبی (مرکب از 14 عضو)


ارمنستان کبیر

ارمنستان کبیر. [اَ م َ ن ِ ن ِ ک َ] (اِخ) رجوع به ارمنستان و ارمنیّه شود.


ارمنستان صغیر

ارمنستان صغیر. [اَ م َ ن ِ ن ِ ص َ] (اِخ) رجوع به ارمنستان و ارمنیّه شود.


کوهی

کوهی. (ص نسبی) منسوب به کوه. (ناظم الاطباء). منسوب به کوه. جبلی. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (فرهنگ فارسی معین). مقابل دشتی: بادام کوهی. بزکوهی. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
برادرکه بُد مر تو را سی وهشت
پلنگان کوهی و شیران دشت.
فردوسی.
ز برگ گیاهان کوهی خورَد
چو ما را به مردم همی نشمرد.
فردوسی.
گر شیرخواره لاله ٔ سرخ است پس چرا
چون شیرخواره بلبل کوهی زند صفیر.
منوچهری.
و به نوبنجان نخجیر کوهی باشد بیش از اندازه. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 147). || مردمی را نیز گویند که در کوهستان می باشند. (برهان) (آنندراج). مردم کوهستانی. (ناظم الاطباء). مردمی که در کوهستان زندگی کنند. (فرهنگ فارسی معین): کوفج مردمانیند بر کوه کوفج و کوهیانند و ایشان هفت گروهند. (حدود العالم). و هم در این سال اسفهسالار محمدبن دشمن زار را علاءالدوله لقب نهادند پسر کاکو ابوالعباس دشمن زار خال سیده و ایشان کوهی بودند. (مجمل التواریخ و القصص ص 402). || (اِ) آلوی کوهی را گویند، و به عربی زعرورخوانند. (برهان) (آنندراج). زعرور و کوهیج. (ناظم الاطباء). این درخت را که زالزالک هم می نامند در جنوب خراسان هنوز هم به صورت گُهِج تلفظ می کنند. و رجوع به کوهیج شود. || قوهی، و آن نام پارچه و جامه ای است. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).


رشته

رشته. [رِ ت َ / ت ِ] (اِ) ریسمان. (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف) (برهان). ریسمان و حبل و رسن. (ناظم الاطباء). تار ابریشمی یا پنبه ای. (از شعوری ج 2 ورق 20). از قبیل بافته ٔ ابریشمینه مانند رشته ٔ سر علم و گلوگاه نیزه و آنکه درویشان بر میان بندند و عیاران به بام افکنند. (آنندراج) (انجمن آرا). به معنی ریسمان است، و فربه و باریک و دراز و کوتاه و پُرتاب و هموار و غدار و پاره و صدپاره و بگسسته و گوهرکشیده از صفات، نبض از تشبیهات اوست. (آنندراج). رسن. (غیاث اللغات). ریسمان. شطن. ریسمانی که بر عده ای چیزهای شبیه به یکدیگر کشند، چون سبحه و امثال آن. (یادداشت مؤلف). در اصل صفت مفعولی، از «رشتن » (بن ماضی + «َه » بیان حرکت):
بدو گفت کاموس چندین مدم
به نیروی این رشته ٔ شصت خم.
فردوسی.
همی رشته خوانی کمند مرا
ببینی کنون تنگ بند مرا.
فردوسی.
بمالید شادان به چیزی تنش
یکی رشته بنهاد بر گردنش [گردن اسب].
فردوسی.
گر همی فرعون قومی سَحَره پیش آرد
رسن و رشته ٔ جنبنده به مار انگارد.
منوچهری.
زین بیشتر منال که عمرت گذشته شد
کوتاه گشت رشته تو کوتاه کن مقال.
ناصرخسرو.
به جانم رشته ای لهو و لعب را
توانم دادی از لذت شنیدن.
ناصرخسرو.
سخن کوتاه ازین مطلب گذشتیم
سر این رشته را باید بریدن.
ناصرخسرو.
ترا که رشته ٔ ایمان ز هم گسست امروز
سحاء و خط امان از چه می کنی فردا.
خاقانی.
چو عیسی که غربت کند سوی بالا
به جز سوزنش رشته تابی ندارد.
خاقانی.
یکتا شده ست رشته ٔ شادی به عهد تو
الحمدللَّه ارچه که یکتاست محکم است.
ظهیر فاریابی.
کس به این رشته گرچه راست نرفت
راستی در میان ماست نرفت.
نظامی.
چون آخر رشته این گره بود
این رشته نه رشته پنبه به بود.
نظامی.
در آن مینوی میناگون چمیدند
فلک را رشته در مینا کشیدند.
نظامی.
نه زین رشته سر می توان تافتن
نه سررشته را می توان یافتن.
نظامی.
- امثال:
رشته تا یکتاست آنرا زور زالی بگسلد
چون دوتا شد عاجز آید از شکستن زال زر.
سنایی.
هان و هان بیش ازین نمی گویم
شیر در خشم و رشته یکتا هست.
انوری.
رشته یکتاست ترسم از خطرش
خاصه زاندازه برده ام گهرش.
نظامی.
چون رشته گسست می توان بست
لیکن گرهیش در میان هست.
امیرخسرو دهلوی.
من رشته ٔمحبت تو پاره می کنم
شاید گره خورد به تو نزدیکتر شوم.
؟
رشته یکتاشدن. (امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 868).
این رشته سر دراز دارد. (امثال و حکم دهخدا ج 1 ص 334).
رشته ای در گردنم افکنده دوست
می کشد هر جا که خاطرخواه اوست.
؟ (از آنندراج).
رشته باریک شد چو یک تو شد.
سنایی.
نظیر:
صد هزاران خیط یکتو را نباشد قوتی
چون به هم برتافتی اسفندیارش نگسلد.
؟ (از امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 868).
تُرّ؛ رشته ٔ راز. (منتهی الارب).
- به سر رشته رفتن (شدن)، کنایه از: بموضوع برگشتن:
دلا دلا به سر رشته شو مثل بشنو
که آسمان ز کجایست و ریسمان ز کجا.
مولوی.
- راست رشته، که رشته ٔ جانش راست باشد، و ظاهراً در این شعر به مجاز بمعنی باتربیت است:
سگ بدانش چو راست رشته شود
آدمی شاید ار فرشته شود.
نظامی.
- رشته ٔ الفت بریدن، قطع رابطه و محبت کردن:
از علایق رشته ٔ الفت بریدن مشکل است
می پرد بی خواست چشم سوزن عیسی هنوز.
صائب (از آنندراج).
- رشته ٔ بنا، ریسمان کار در تداول بنایان. رشته راز. تراز. (منتهی الارب) (از تاج العروس). مدماک. (منتهی الارب).
- رشته به انگشت بستن، کنایه از یادداشت و یاد داشتن است. (غیاث اللغات):
غافل مشو ز مرگ که در چشم اهل هوش
موی سفید رشته بر انگشت بستن است.
صائب (از آنندراج).
شد پنجه ٔ سیمین تو در مهد نگارین
از رشته ٔ جانها که به انگشت تو بستند.
صائب (از آنندراج).
و رجوع به ترکیب رشته برانگشت پیچیدن شود.
- رشته بر انگشت پیچیدن (به چیزی بستن)، ترجمه ٔ ارتام است، چون چیزی را خواهند که فراموش نشود و بر وقت به یاد باشد این عمل می کنند خواه انگشت خود بود خواه انگشت دیگری. (آنندراج):
هیچ کس از سینه ٔ صدچاک من یادی نکرد
گرچه بستم رشته بر انگشت سوزن بارها.
تنها (از آنندراج).
شرطی نموده ام بتو یاد است یاد من
این رشته بسته است به بال و پرم هنوز.
اسیر (از آنندراج).
ازشکست کشتی ما ناگهی یاد آورد
رشته های موج بر انگشت طوفان بسته ام.
ابوطالب کلیم (از آنندراج).
رشته ٔ جان خود ز انگشتش
ز پی یادگار می پیچم.
شاپور (از آنندراج).
و رجوع به ترکیب رشته به انگشت بستن شود.
- رشته بریدن، پاره کردن رشته. بریدن نخ و طناب. به مجاز، قطع علاقه کردن. گسستن مهر و پیوند:
به کشتن از تو مخلص نگسلد مهر
به تیغ این رشته را نتوان بریدن.
مخلص کاشی (از آنندراج).
- رشته ٔ پیچان، مار پیچان. (غیاث اللغات).
- رشته پیما، آنکه با رشته ای جایی یا چیزی را مساحت کند و اندازه بگیرد:
من چو رسام رشته پیمایم
از سر رشته نگذرد پایم.
نظامی.
- رشته تافتن کسی را، چیرگی یافتن بر او. توطئه چیدن بدو. مسلط شدن بر وی:
نه ستم رفته به من زو و نه تلبیسی
که مرا رشته نتاند تافت ابلیسی.
منوچهری.
دیگر آفت آن آمد که سپهسالار غازی گربزی بود که ابلیس علیه اللعنه او را رشته بر نتوانستی تافت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 219).
- رشته ٔ تاک، کنایه از برگ تاک. (آنندراج):
می چکد از دیده جانم چون شراب لاله گون
رشته ٔ تاک است پنداری رگ نظاره ام.
شوکت (از آنندراج).
صاحب آنندراج می نویسد: می تواند که عبارت از نخ تاک باشد و آن چیزی است رشته مانند که از شاخه های تاک برمی آید و می تواند تحریف بود و صحیح ریشه ٔ تاک، و اﷲ اعلم بحقیقه الحال. (آنندراج).
- رشته ٔ تب (توبُر «تَب بُر»)، به معنی چیزی است که تب از آن بریده شود و آن ریسمانی بود خام که دختر نابالغ قدری رشته باشد و به جهت تب افسون بر آن خوانند و گرهی چند زنند و بر گردن تب دار آویزند یا در کوچه ٔ تنگی دو سر آن را به دو طرف دیوار بندند، گویند هر کس که از آن راه گذرد و آنرا غافل پاره کند بیمار شفا یابد و تب او را عارض شود. (لغت محلی شوشتر). ریسمان که دختر نابالغ رشته و گرهی چند بر آن زده افسون خوانند و بر گردن تب دار بندند. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) (برهان) (از آنندراج) (از انجمن آرا):
مرا دلیست گره برگره چو رشته ٔ تب
مجیر بیلقانی (از آنندراج).
چون رشته ٔ جان شو از گره پاک
چون رشته ٔ تب مشو گرهناک.
نظامی.
پیچیده سخن بود چو زنجیر
چون رشته ٔ تب همه گره گیر.
امیرخسرو دهلوی.
گشایشها بود در انتها از بستگی دل را
گره از رشته ٔ تب عقده ٔ تبخال بگشاید.
صائب (از آنندراج).
و رجوع به ترکیب «رشته ٔ تب بر» شود.
- رشته ٔ تب بر، رشته ٔ تب:
از تب چو تار موی مرا رشته ٔ حیات
وآن موی همچو رشته ٔ تب بر به صد گره.
خاقانی.
و رجوع به ترکیب «رشته ٔ تب » شود.
- رشته ٔ جادو، ریسمانی که جادوگران هنگام سحر و جادو به کار برند. لوله یا رشته هایی که جادوگران داخل آن سیماب ریزند و پیش آفتاب گذارند تا از تابش خورشید جیوه منبسط شود و رشته ها به حرکت درآید:
عقل پیچد چو رشته ٔجادو
در پری خانه ٔ طویله ٔ او.
ظهوری (از آنندراج).
- رشته ٔ جان، بندجان. نیرویی که چون رشته اجزای وجود را بهم پیوندد. (یادداشت مؤلف):
رشته ٔ جان دشمنان مهره ٔ پشت گردنان
چون به هم آورد کند عقد برای معرکه.
خاقانی.
رشته ٔ جان برون کشم هر مژه سوزنی کنم
دیده بدوزم از جهان بهر وفای روی تو.
خاقانی.
رشته ٔ جان سیه کنی چون شمع
عاشقی را که شمعوار کشی.
خاقانی.
ماه نو دیدی لبت بین رشته ٔ جانم نگر
کاین سه را از بس که باریکند همبر ساختند.
خاقانی.
چون تشنه شوم به رشته ٔ جان
آبی ز جگر کشیده خواهم.
خاقانی.
چون رشته ٔ جان شو از گره پاک
چون رشته ٔ تب مشو گره ناک.
نظامی.
- رشته ٔ جان دوتا شدن، متردد خطر عظیمی بودن. (ناظم الاطباء). کنایه از مورد خطر عظیمی بودن و اسیر شخصی شدن. (آنندراج).
- || گرفتار و اسیر و عاشق شدن. (ناظم الاطباء).
- رشته ٔ جان یکتار (یکتا) ماندن (شدن)، ناراحت شدن. به ناراحتی گرفتار آمدن. دچار ضعف و ناتوانی گردیدن:
رشته ٔ جانم ز غم یکتار ماند
شکر کن کآن تار نگسستی هنوز.
خاقانی.
شد رشته ٔ جان من یکتار مگر روزی
در عقد به کار آیدش این تار که من دارم.
خاقانی.
رشته ٔ جان تا دتا بود انده تن می کشید
چون شد اکنون رشته یکتا برنتابد بیش از این.
خاقانی.
- رشته ٔ چیزی را گسستن، دست برداشتن از آن. (یادداشت مؤلف). دور گشتن از آن. قطع علاقه نمودن از آن:
ای دل آن زنار نگسستی هنوز
رشته ٔ پندار نگسستی هنوز.
خاقانی.
- رشته ٔ خاک، آدمی و موجودات دیگر. (ناظم الاطباء). و رجوع به رسته ٔ خاک در ذیل ماده ٔ رسته شود.
- رشته ٔ دراز، طول مدت. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) (برهان).
- || فرصت دور و دراز در کار. (ناظم الاطباء) (از برهان). فرصت بسیار. (فرهنگ فارسی معین). کنایه از دادن فرصت در کارها. (انجمن آرا).
- رشته ٔ دراز دادن،مهلت و فرصت دادن و تنگ نگرفتن. (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء). کنایه از مهلت و فرصت دادن. (آنندراج):
بردل آسوده نخواهی گره
تا بتوان رشته درازش بده.
امیرخسرو دهلوی (از آنندراج).
رشته که دادند بر ایشان دراز
رشته گرههای دگر کرده باز.
امیرخسرو دهلوی (از آنندراج).
گر دل خسرو رسن بازی کند با موی تو
رشته یک چندی درازش ده ز جعد چون کمند.
امیرخسرو دهلوی (از آنندراج).
و رجوع به ترکیب «رشته دراز کردن » شود.
- رشته دراز کردن، کنایه از مهلت و فرصت دادن. (آنندراج). رشته دراز دادن:
جان آرمیده می شود از اضطراب عشق
این رشته را دراز کند پیچ و تاب عشق.
صائب (از آنندراج).
و رجوع به ترکیب «رشته دراز دادن » شود.
- رشته در دست خواب و خور داشتن، خاصیت بهیمی داشتن و خوردن و خوابیدن. (ناظم الاطباء). کنایه از خصلت بهیمی داشتن و غیر از خوردن و خوابیدن منظور نداشتن. (آنندراج).
- رشته در گردن، کنایه از محبت مفرط و تعشق باشد. (لغت محلی شوشتر).
- || عاشق. شیفته. مجذوب.
- رشته ٔ درویشان (درویش)،ریسمانی نخی یا پشمی که به کمر یا سر و یا هر دو می پیچیده اند و آن در مواقع لازم کار طناب را انجام می داد. (فرهنگ فارسی معین).
- رشته ٔ راز، رشته ٔ بنا. رجوع به ترکیب رشته ٔ بنا شود.
- رشته رشته، پی درپی و لاینقطع و بی انفصال. (انجمن آرا). رشته های پی درپی و بسیار:
از ابر رشته رشته چکد درّ شاهوار
از خاک توده توده دمد گنج شایگان
زآن رشته رشته، رشته ٔ لؤلوست بی بها
زان توده توده، توده ٔ یاقوت رایگان.
رضاقلیخان هدایت (از انجمن آرا).
- رشته زدن، پیمودن زمین با ریسمان. (ناظم الاطباء) (از غیاث اللغات). پیمودن زمین به جریب، چه هر چیز را که به چیزی پیمایند آن چیز را بر آن چیز می زنند، ای تطبیق می دهند. (آنندراج):
چو عزم جهان گشتن آغاز کرد
به رشته زدن رشته ها ساز کرد.
نظامی (شرفنامه ص 72).
- || برابرکردن زمین. (ناظم الاطباء). به معنی تسویه و هموار ساختن و مستقیم کردن هم می توان گفت. (آنندراج).
- رشته ٔ سردرگم، رشته ای که سرش یافته نشود. (آنندراج):
کسی از رشته ٔ سردرگم ما آگهی دارد
که شب از خارخار دل به بستر سوزن افشاند.
صائب (از آنندراج).
رشته ٔ هر عقده ٔ کارم ز بس سردرگم است
صد گره افکنده ام تا یک گره واکرده ام.
میرزا یحیی شیرازی (از آنندراج).
- رشته ٔ شمع، پلیته. (ناظم الاطباء). رشته که در میان شمع بود. (آنندراج):
بس که صائب ریزد از چشمم سرشک آتشین
رشته ٔ شمع است گویی رشته ٔ نظاره ام.
صائب (از آنندراج).
لذت سوختن ز شمع مجوی
رشته دیگر رگ جگر دگر است.
حسین ثنایی (از آنندراج).
- رشته ٔ صبح، صبح کاذب. (ناظم الاطباء) (مجموعه ٔ مترادفات ص 233). کنایه از صبح کاذب، چه کاذب را در حق طول و تاریکی با رشته و با دم گرگ تشبیه می دهند. (آنندراج):
یکی در ابر بهاری نگر که رشته ٔ صبح
چگونه می گسلد دانه های لؤلو را.
امیرخسرو دهلوی (از آنندراج).
آسمان دست مه از رشته ٔ صبح
پیش آن روی چو ماهت بسته.
امیرخسرو دهلوی (از آنندراج).
- رشته ٔضحاک، مار ضحاک. (فرهنگ فارسی معین). کنایه از مار ضحاک. (آنندراج):
می که فریدون نکند با تو نوش
رشته ٔ ضحاک برآرد ز دوش.
نظامی.
- || طول مدت. (فرهنگ فارسی معین) (برهان). چون ضحاک عمر دراز یافته بود گاهی از آن معنی طول زمان اراده می کنند. (آنندراج).
- || کنایه از باران است که به عربی مطر گویند. (برهان).
- رشته ٔ طاقت گسیختن، پاره شدن آن. به مجاز، تمام شدن تاب و طاقت. سپری شدن تحمل و بردباری. از دست رفتن تاب و توانایی:
خواهد گسیخت رشته ٔ طاقت ز پیچ و تاب
دیگر کلیم آرزوی آن میان بس است.
کلیم (از آنندراج).
- رشته ٔ عمر، ریسمانی که چون یک سال از عمر کسی بگذرد یک گره بر آن می زنند تا عده ٔ سالهای عمر وی معلوم کند. (آنندراج). رشته ٔ سالگره. (غیاث اللغات):
رشته ٔ عمرم به مقراض غمت ببْریده شد
همچنان در آتش مهر تو سوزانم چو شمع.
حافظ.
گشت چون رشته ٔ عمرم کوتاه
معنی سال گره فهمیدم.
غنی کشمیری (از آنندراج).
- رشته کش، رشته کشنده.
- || رشته کشیده، دررشته:
آن دوگوهر که رشته کش بودند
از نشاط و سماع خوش بودند.
نظامی.
- رشته ٔ کلام به دست گرفتن، به سخنرانی آغاز نمودن. شروع به گفتگو کردن. (یادداشت مؤلف).
- رشته ٔ کلام را بریدن، قطع سخن کردن. ترک تکلم نمودن. از سخنرانی صرف نظر کردن.
- رشته گم بودن، به معنی سر رشته گم بودن. (آنندراج):
کی سر ز کار بسته برآرم که چرخ را
دوران نماند رشته ٔ امّید من گم است.
نظیری نیشابوری (از آنندراج).
- رشته ٔ یکتایی، نخی که تنها یک تار داشته باشد. نخ یکتا:
یک روز چونکه نیکی بلفنجی
کمتر بود ز رشته ٔ یکتایی.
ناصرخسرو.
- سررشته، کنایه از مقصود است. (آنندراج). کنایه از توانایی و قدرت داشتن. در دست داشتن کلید انجام کاری. تخصص در کاری:
سررشته ٔ جان به جام بگذار
کاین رشته از او نظام دارد.
حافظ.
و رجوع به سررشته و ترکیبات آن در آنندراج و در لغت نامه شود.
- سر رشته،سر نخ:
مگو مرغ دولت ز قیدم بجست
هنوزش سر رشته داری بدست.
سعدی.
گرت هواست که معشوق نگسلد پیمان
نگاه دار سر رشته تا نگه دارد.
حافظ.
- سر رشته به جایی کشیدن، کنایه از نتیجه بخشیدن کاری. منتهی شدن کاری به نتیجه ای:
خدمتم آخر به وفایی کشد
هم سر این رشته به جایی کشد.
نظامی.
- سر رشته به کسی دادن، به عهده ٔ او سپردن کار را. واگذار بدو کردن. اختیار بدو دادن:
پی سپر کس مکن این کشته را
بازمده سر به کس این رشته را.
نظامی.
- سر رشته را گم کردن، سر کلافه را از دست دادن. به مجاز، متحیر در امری ماندن. (یادداشت مؤلف):
اجرام که ساکنان این ایوانند
اسباب تحیر خردمندانند
هان تا سر رشته ٔ خرد گم نکنی
کآنان که مدبرند سرگردانند.
خیام.
- سر رشته ربودن (از دست کسی بردن)، کنایه از مغلوب نمودن وی. عاجز و ناتوان ساختن او. اختیارات از دست او ربودن.
به مجاز، فرار کردن:
کنون باید این مرغ را پای بست
نه وقتی که سررشته بردت ز دست.
سعدی (بوستان).
به قید اندرم جره بازی که بود
دمادم سر رشته خواهد ربود.
سعدی.
- سر رشته (سررشته اضافه) یافتن (وایافتن)، کنایه از دریافتن کار مهم و مقصود و مدعا باشد. (آنندراج). بازیافتن رمز موفقیت در کار. پیدا کردن راز انجام دادن کار. پی به راه حل کاری مشکل بردن:
این رشته قضا نه آنچنان بافت
کاو را سررشته وا توان یافت.
نظامی.
نه زین رشته سر می توان تافتن
نه سر رشته را می توان یافتن
سر رشته را آن کسی یافته
که این رشته ها را به هم تافته.
نظامی.
|| نخ. (فرهنگ فارسی معین) (یادداشت مؤلف) (ناظم الاطباء). خیط. (منتهی الارب) (دهار) (ترجمان القرآن) (یادداشت مؤلف). خیاط. (دهار) (یادداشت مؤلف):
وگر به تنگی سوراخ سوزن آید راه
لبان رشته در او دُر شود به وقت گذر.
عنصری.
ابر دیبادوز، دیبدوز اندر بوستان
باد عنبرسوز، عنبرسوز اندر لاله زار
این یکی سوزد ندارد آتش و مجمربه پیش
وآن یکی دوزد ندارد رشته و سوزن به کار.
منوچهری.
دورویه گل چو کاسه ای از سرخ دیبه است
چون پشت او به رشته ٔ زرین بیاژنی.
منوچهری.
یا همچو زبرجدگون یک رشته ٔ سوزن
اندر سر هر سوزن یک لؤلؤ شهوار.
منوچهری.
نسخت آنچه آوردند می کردند تا جمله پیش سلطان آوردند چنانکه رشته ٔ تاری ازبرای خود بازنگرفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 7). سپهسالار نیک احتیاط کرده بود تا کسی را رشته ٔ تاری زیان نشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 56). آن رقعه که وی نبشته بود به امیر برد و خبر یافت و فهرست آن آمد که رشته ٔ تاری از آن که نبشته بود زیادت نیافتند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 613).
دل در غم درزی بچه ٔ حورنژاد
چون رشته به تاب محنتش تن درداد.
فرقدی.
رشته ٔ کژ داشتی در سر مگر خاقانیا
کز زمانه پای بندت ساخت ویحک دار بود.
خاقانی.
آه من چندان فروزان شد که کوران نیمه شب
از فروغ سوز آهم رشته در سوزن کشند.
خاقانی.
رشته را با سوزن آمد ارتباط
نیست درخور با عمل سم الخیاط.
مولوی.
بگفتا دعایی کن ای هوشمند
که در رشته چون سوزنم پای بند.
سعدی.
گسستم سبحه ٔ زهد و ریا و خود میان بستم
به زنار وفا کاین رشته تار محکمی دارد.
مستوره ٔ کردستانی.
کی شود درویش غمگین زانقطاع روزگار
نیست غم گرپاره گردد رشته ٔ ارسال او.
قاسم مشهدی.
عِقاص، رشته ای که بدان گیسو بندند. نصل، رشته ٔ از دوک برآمده. نماص، رشته ٔ سوزن. (منتهی الارب).
- رشته به (در) سوزن کشیدن، قرار دادن نخ در سوزن. رشته به سوزن کردن:
ز بخیه زخم کهن تازه می کند زنجیر
کدام رشته بسوزن کشیده اند امروز.
صائب (از آنندراج).
گو رفوگر رشته در سوزن مکش
کرده چاکی با گریبان احتیاط.
ظهوری (از آنندراج).
- رشته ٔ تسبیح، نخی که دانه های تسبیح را بدان بندند. بند تسبیح:
فلک به گردن خورشید برشود تسبیح
مجره رشته ٔ تسبیح و مهره هفت اورنگ.
منشوری.
رشته ٔ تسبیح گر بگسست معذورم بدار
دستم اندر دامن ساقی ّ سیمین ساق بود.
حافظ.
زاهد چه بلایی تو که این رشته ٔ تسبیح
از دست تو سوراخ به سوراخ گریزد.
صائب.
- رشته ٔ مریم، مَروی است که رشته ٔ حضرت مریم چنان باریک بودی که بدون دوتا کردن بافته نمی شد. (غیاث اللغات). هر رشته که به باریکی تمام موصوف باشد. (ناظم الاطباء). رشته که مریم می رشت به باریکی تمام موصوف بوده، شیخ عبدالوهاب نوشته که رشته ٔ مریم چنان باریک بود که بدون دوتا کردن تافته نمی شد. (آنندراج):
فرسوده تر ز سوزن عیسی تن من است
باریکتر ز رشته ٔمریم لبان اوست.
خاقانی.
تنم چون رشته ٔ مریم دوتا هست
دلم چون سوزن عیسی است یکتا.
خاقانی.
بر کوردلان سوزن عیسی نسپارم
بر پرده دران رشته ٔ مریم نفروشم.
خاقانی.
خشک چو سوزن شده ست از عرق شرم
رشته ٔ مریم ز شرم موی میانش.
صائب (از آنندراج).
چه چشمک می زنی ای سوزن عیسی به زخم من
رفو این دل شکاف از رشته ٔ مریم نمی گیرد.
صائب (از آنندراج).
- رشته ٔ نِگَنْده، ریسمانی که جامه ٔ خواب مانند لحاف و توشک بدان دوزند. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (برهان).
|| تار. رشته ٔ نخ. (یادداشت مؤلف). تار. (از ناظم الاطباء):
دراج کشد شیشم و قالوس همی
بی پرده ٔ طنبور و بی رشته ٔ چنگ.
منوچهری.
هر گره از رشته ٔ آن سبز خوان
جان زمین بود و دل آسمان.
نظامی.
وهم که باریکترین رشته ایست
زین ره باریک خجل گشته ایست.
نظامی.
- رشته ٔ الماس، تار فولاد. (آنندراج):
بخیه ٔ چندی به چاک دل نزد امشب که من
رشته ٔ الماس را در چشم سوزن کرده ام.
علی قلی بیک علی ترکمان (از آنندراج).
- رشته بستن بر ساز کسی، تار بستن بدان. به مجاز، یاد او کردن. بیاد او بودن. ذکر خیر از او کردن:
رفته ام عمریست زین محفل نوای فرحتم
ساده لوحان رشته می بندند بر سازم هنوز.
بیدل (از آنندراج).
- رشته ٔ بی جان، تار نازک بسیار ضعیف تاب نیافته. (از آنندراج):
مناسب ازبرای سبحه نبود رشته ٔ بی جان
بکش در زندگی مخلص به خاک کربلا خود را.
مخلص کاشی (از آنندراج).
گرچه مور لاغری صید امیدم فربه است
رشته ٔ بی جانم اما بر کمر پیچیده ام.
صائب (از آنندراج).
|| بند. (یادداشت مؤلف):
چو طاوس کاو رشته بر پا ندید
تو گفتی ز شادی بخواهد پرید.
سعدی (بوستان).
از سرت بیرون کشید آن رشته در پایت ببست
چون فرودیدی نه رشته کآهن و فولاد بود.
خاقانی.
|| سلک مروارید. (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین).ابریشمی که جواهر بدو کشند. (آنندراج) (انجمن آرا). سلک. (فرهنگ فارسی معین) (یادداشت مؤلف). تار و سلک مروارید. (غیاث اللغات). تار ابریشم. (لغت محلی شوشتر) (برهان). ریسمانی که در آن مهره ها و جواهر کشیده اند. عِقد. طویله. سمط. رشته ٔ گوهر. (یادداشت مؤلف): عِقد؛ رشته ٔ مروارید. نصاح، رشته و سلک. (منتهی الارب). نظم، نظام، رشته ٔ مروارید. (منتهی الارب): و از سمرقند رشته ٔ قنب خیزد. (حدود العالم).
اگچند خوبست بر کف گهر
چو او را به رشته کشی خوبتر.
فردوسی.
سخن ز دست برون کرد رشته ٔ لؤلؤ
چو گل ز گوش برآورد حلقه ٔ مرجان.
فرخی.
دو جزعش ز دُر هر زمان رشته بست
همی از شبه ریخت دربر جمست.
اسدی.
ز بر چتری از دُم ّ طاوس نر
فروهشته زو رشته های گهر.
اسدی.
در صدر خردمندان بی فضل نه خوبست
چون رشته ٔ لؤلؤ که بود سنگ میانیش.
ناصرخسرو.
گرچه اندر رشته ای درهم کشندش کی بود
سنگ هرگز یاردرّ شاهوار ای ناصبی.
ناصرخسرو.
در آل برهان ابیات من به قیمت عدل
اگر نه بیش کم از رشته ٔ درر نبود.
سوزنی.
لعل تو در خنده شد رشته ٔ پروین گشاد
جزع تو سرمست گشت ساغر عبهر شکست.
انوری (از آنندراج).
بر سوزن مژگانی صد رشته گهر دارم
در دامن تو ریزم یا در برت افشانم.
خاقانی.
بر پای تو تا گشت سر رشته پدید
دست از سر هر طرب دلم بازکشید
ای دانه ٔ در ز زحمت رشته منال
یک در دیدی که زحمت رشته ندید.
رضی نیشابوری.
رشته ٔ دلها که در این گوهر است
مرسله از مرسله زیباتر است.
نظامی.
چرخ باصاف دلان بس که بهانه طلبد
رشته گر پاره شود آب گهر خواهد رفت.
کلیم (از آنندراج).
سمط؛ رشته ٔ مروارید. (دهار). سلک، رشته ٔ مروارید. (برهان).
- به رشته درآوردن، قرار دادن در نخ و رشته. به مجاز، منظم کردن. مرتب ساختن:
این درّها به رشته درآوردم
روز چهارم از سیُمین هفته.
ناصرخسرو.
- به رشته کشیدن، در رشته کشیدن، منظم ساختن. منظم کردن. مرتب نمودن:
ز عمر بهره همین گشت مر مرا که به شعر
به رشته می کشم این زرّ و درّ و مرجان را.
ناصرخسرو.
در رشته کشند باجواهر شبهی.
(اسرارالتوحید).
- به رشته کشیدن مرواریدها، نظم لاَّلی. (یادداشت مؤلف).
- رشته ٔ باران، قطره های باران که از پی هم فرودآیند و بسان تار به نظر آیند. (ناظم الاطباء) (از آنندراج). امروزه رگبار نامیده می شود:
از هوای تر برافروزد چراغ عشرتم
رشته ٔ باران بود شیرازه ٔ جمعیتم.
صائب (از آنندراج).
- رشته ٔ درّ ثمین ریختن،کنایه از گوهر قیمتی ریختن. (آنندراج):
ریخت بسی رشته ٔ در ثمین
گشت به یک رشته سرشته زمین.
امیرخسرو دهلوی (از آنندراج).
- رشته دندان، صف دندانها. (ناظم الاطباء).
- گوهر (گهر) به رشته کردن (کشیدن)، به نخ کشیدن آن. در رشته و نخ درآوردن. به مجاز، شعر سره و خوب نوشتن. سخن و شعر نغز و شیوا سرودن و نوشتن:
هنر سرشته کند یا گهربه رشته کند
محرری که کند مدح شاه را تحریر.
عنصری.
در صره کردم آن را وآنگه به شکر جودش
برداشتم قلم را کردم به رشته گوهر.
امیرمعزی.
سر در محیط عشق فروبرده اند خلق
تا گوهری به رشته ٔ جانی کشیده اند.
قاسم مشهدی.
|| لیف. (فرهنگ فارسی معین) (لغات فرهنگستان). || سلسله. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). سیم فلزی که در چراغهای برق و رادیو روشن می شود. (لغات فرهنگستان). سیم فلزی هادی الکتریک که بوسیله ٔ جریان برق حار گردیده. (فرهنگ فارسی معین). || صف و قطار. || طراز. (ناظم الاطباء). سجاف. (یادداشت مؤلف):
یکی جامه افکنده بدزرّبفت
به رش بود بالاش پنجاه وهفت.
به گوهر همه رشته ها بافته
زبر شوشه ٔ زر بر او تافته.
فردوسی.
|| ریشه. || پیوستگی و علاقه. (ناظم الاطباء).
- رشته ٔالفت گسستن از کسی (چیزی)، قطع مهر و محبت کردن. بریدن از وی. قطع رابطه کردن با او. روگردان شدن از آن:
تا چو سوزن رشته ٔ الفت گسستم از جهان
سر برون از یک گریبان با مسیحا می زنم.
غنی کشمیری.
|| قرابت و خویشی. (ناظم الاطباء). به معنی خویشی و قرابت استعمال می باید لیکن سند آن از کلام استادان به نظر نیامده. (آنندراج). اینکه در هندوستان به معنی خویشی و قرابت استعمال می شود درفارسی دیده نشد. (غیاث اللغات):
ز دخت سپهدار گرسیوزم
بدانسو کشد رشته و پروزم.
فردوسی.
|| شعاع. رشته ها. اشعه. اسدی در صفت آتش جشن مهرگان گوید (گرشاسب نامه ص 357):
زمین شد یکی پرفروغ آفتاب
ز زر رشته ها چرخش از مشک ناب.
(از یادداشت مؤلف).
گویی ترا به رشته ٔ زرین آفتاب
نساج کارگاه فلک بافت پود و تار.
خاقانی.
به رشته ٔ زر خورشید نوربافنده
که بافت بر قد گیتی قبای گوهر ناب.
خاقانی.
کشد درازی این رشته تا به روز نشور
اگر تو رشته ٔ خورشیدرا نگه داری.
ثنایی.
|| چوب انگور که بر آن خوشه روید. وادیج. (یادداشت مؤلف). || نقش مسطر. (آنندراج از بهار عجم). خط. (یادداشت مؤلف):
بر رشته اگر قلم حدیثی
زآن بسته ٔ شکّرین نویسد
عقد گهری شود کز آن عقل
هر درّی را ثمین نویسد.
ثنایی.
|| کرم باریک و درازی که در زیر پوست اشخاص برآید. (فرهنگ فارسی معین). مرضی است که مانند تار ریسمان باریک از بدن آدمی چیزی برآید و وجع شدید دارد و هر روز آن را با چوبکی کوچک بپیچند و بگذارند تا بتدریج از اعضاء برآید و رفع مرض گردد، و اگر آن رشته بگسلد از دیگر جای برآید و وجع از سر گیردحتی آنکه از چشمان آدمی سر بدرمی کند، و این مرض در بلاد لارستان فارس شیوع دارد. گویند سبب آن امتداد آب باران است در برگها و غلظت آن آب به مرور ایام، زیراکه در آن ملک آب روان نبود و این مرض در بلخ نیز بسیار است و اهالی لارستان چون این رشته به پی باریک ماند آنرا نیز پیوک گویند. (آنندراج) (انجمن آرا). عرق مدنی. (بحر الجواهر). عرق مدینی. (دهار). عرق معدنی، و آن چیزی است بسان تار ریسمان که از اعضای مردم بیرون می آید و در لار فارس شیوع دارد و پیوک نیز گویند. (ناظم الاطباء) (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف). نام بیماری است که مانند تار سطبر در پای بیرون می آید و به هندی آنرا نارو گویند. (غیاث اللغات). پیو. (فرهنگ فارسی معین) (یادداشت مؤلف). مرضی است که از اعضای آدمی برآید مثل تار ریسمان. (از فرهنگ جهانگیری) (از برهان) (از شعوری ج 2 ورق 20):
به درد رشته رنجور و به رخ زرد
ز جزع دیده دُر از رشته هشته.
سوزنی.
دم عیسی کناد آن رشته را نیست
وگر آن رشته را مریم برشته.
سوزنی.
رشته ٔ جان صد گره چو رشته ٔ تب داشت
غم بدل یک گره هزار برافکند.
خاقانی.
یکی راحکایت کنند از ملوک
که بیماری رشته کردش چو دوک.
سعدی.
و رجوع به پیوک شود.
- رشته سر کردن، بیماری رشته آغاز کردن:
مرو بر سر رشته بار دگر
مبادا که دیگر کند رشته سر.
سعدی.
|| یک دسته گاو مرکب از ده تا دوازده رأس که برای لگد کردن غله به هم بندند بیشتر در سیستان. (از فرهنگ فارسی معین). || چیزی مانند تار که از خمیر آرد گندم سازندو از آن آش و پلاو و جز آن ترتیب دهند و به تازی رشیدیه گویند. (از ناظم الاطباء). چیز باریک بریده برای آش یا پلو. خمیر به درازا بریده برای آش یا پلو. رشیدیه. اطریه و قسمی از آن را لاخشه و جون عمه گویند. (یادداشت مؤلف). آنچه از خمیر آرد گندم به صورت نواری باریک برند و در آش و غذاهای دیگر به کار برند. (فرهنگ فارسی معین): رشیدیه نوعی طعام است که به فارسی رشته گویند. (منتهی الارب): تتماج و رشته تری فزاید. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). آرد آن [گندم دیم]سفیدتر و باقوت تر باشد و لایق رشته و اماج باشد. (فلاحت نامه).
در تاب غمش ز رشته باریکترم
تا بوکه چو رشته بر دهانش گذرم.
عمادی شهریاری.
و رجوع به رشیدیه شود.
- آش رشته، آشی که از رشته و حبوب با ترشی یا دوغ پزند. (ناظم الاطباء):
از آش رشته است لبالب تغارها
وز سوریان نشسته کنارش قطارها.
حکیم سوری.
- || در تداول بچه ها، حجامت. (یادداشت مؤلف). مثل:آش رشته خوردن. در زبان کودکان تیغ زدن پشت و حجامت کردن است که سابقاً سالی یک بار به شب نوروز در اطفال معمول می شد. (امثال و حکم دهخدا ج 1 ص 36).
- چوب رشته بُری، وردنه. چوبی که بدان خمیر را به صورت رشته های باریک درآرند. (یادداشت مؤلف).
- رشته بُر، آنکه برای آش یا پلو از خمیر رشته سازد. زن یا مردی که رشته ٔ آش یا پلو می بُرد. (یادداشت مؤلف).
- رشته بُری، عمل رشته بُر. بریدن رشته از خمیر گندم برای آش یا پلو. (یادداشت مؤلف).
- رشته پلو، پلو که از رشته و برنج یا از رشته تنها می پزند. (یادداشت مؤلف).
- رشته فرنگی، ماکارونی. (یادداشت مؤلف).
- کارخانه ٔ رشته بُری، کارخانه ای که در آن رشته می سازند. کارخانه ٔ ماکارونی. (یادداشت مؤلف).
|| نام آشی است معروف که در خراسان نیک بُرند و پزند. (از آنندراج) (انجمن آرا). نام آشی. (غیاث اللغات) (از فرهنگ جهانگیری) (از برهان). آشی هم هست که از خمیر گندم بسان تار ریسمان پزندو با ماست و چیزهای دیگر خورند. (از لغت محلی شوشتر). نوعی از آش است که از رشته های خمیر می سازند و این لغت در تداول اغلب شهرهای ایران هست. (یادداشت مؤلف). نوعی آش که در آن رشته کنند. آش رشته. (فرهنگ فارسی معین). طعامی است که اکثر شوربا کنند. (از شعوری ج 2 ورق 20): اریارق هم بر عادت خود می خفت و می خاست و رشته می آشامید و باز شراب می خورد چنانکه هیچ ندانست که می چه کند آن روز و آن شب و دیگر روزهیچ می نیاسود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 225).
گر ز ماهیّت ماهیچه بگویم رمزی
نخوری رشته که این نیست چنین پیلس وار.
بسحاق اطعمه.
|| پلاوی هم هست. (برهان). || نوعی از حلوا. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جهانگیری) (از شعوری ج 2 ورق 20). بمعنی حلوایی است که اصل آن از برنج است چون به انگشتان ریزد مانند ابریشم و ریسمان بروی یکدیگر متراکم شود و به این نام موسوم است و آنرا در روغن گرم و بریان کنند و قند کوبیده بر آن ریخته بخورند و آن را رشته برشته گویند. (آنندراج) (انجمن آرا). رشته مانند چیزی که از میده ساخته با شیر و شکر خورند. نام حلوا. (غیاث اللغات):
در تاب غمش ز رشته باریکترم
تا بوکه چو رشته بر دهانش گذرم.
عمادی شهریاری.
تو که کاچی ز رشته نشناسی
دیو را از فرشته نشناسی.
اوحدی.
مواد به جفنه لاوکی است که عرب در آنجا مثل لاخشه و رشته و چنگال و دیگر طعام خورند. (ترجمه ٔ تاریخ قم ص 275).
خامه ام تا با دوات اوصاف حلوای تو گفت
لیقه را چون رشته شیرین یافت در حنجر دوات.
کاتبی.
کوی تو که رشته ای ز جان است
گر نیک رسی به جان رشته.
بسحاق اطعمه.
- رشته برشته، شیرینی از لعاب برنج و شکر. (از آنندراج) (از انجمن آرا) (از یادداشت مؤلف).
- رشته پولاو، پلاو که از رشته سازند:
رشته پولاو چو پا بر سر این سفره نهد
نرگسی درقدمش سیم و زر آرد به نثار.
بسحاق اطعمه.
- رشته (رشته ٔ) خطایی (ختایی)، چیزی است از قبیل ماهیچه مثل نخ ابریشم، آنرا با نبات و گلاب آمیخته نوشند. (غیاث اللغات). نام دارویی و این از اهل زبان به تحقیق پیوسته، از باب ماهیچه ای است و آن را در قالب می ریزند به روی آتش و پر باریک باشد مثل نخ ابریشم واز آرد برنج می سازند و با مغز بادام و فستق و نبات و عرق بیدمشک و گلاب می خورند خاصه وقت افطار صوم. (آنندراج):
چند ببینم به شبی رشته ختایی در خواب
تا چه آید به من از خواب پریشان دیدن.
بسحاق اطعمه.
مستوفی گرسنه دوات چینی را ظرف باید خواند و تار لیقه سیاه را رشته خطایی معتبر دارند. (قحطیه ٔ طغرا از آنندراج). الهی تا بر خوان سیمین فلک هر صبح و شام رکابی زرین آفتاب از خطوط شعاع پر ازرشته خطایی است... (میرزا خلیل از آنندراج).
بس با کمند عصیان آهوی عفو رام است
نتوان شکار کردن با رشته ٔ خطایی.
مخلص کاشی.
- رشته قطائف، نوعی از حلوا در نهایت لطافت. (ناظم الاطباء). اسم فارسی اطریه است. (تحفه ٔ حکیم مؤمن). نوعی از حلواهای لطیف و نفیس. (آنندراج):
شیرین به مذاق اختلاط یاران
چون رشته قطائفم به شام رمضان.
فوقی یزدی.
- رشته کاجی، نام طعام از قسم ماهیچه. (غیاث اللغات). و رجوع به ترکیب رشته ختایی شود.
|| نوع: چندین رشته کار را اداره می کند. (از یادداشت مؤلف). || شعبه: رشته های ششگانه ٔ کشاورزی، شعبه های آن. رشته ٔ ادبی و طبیعی و ریاضی دبیرستان یا دانشکده، شعبه های آنها. (یادداشت مؤلف). || اصطلاح برای شمارش برخی از شمردنیها که بین عدد و معدود آید چنانکه در انسان گویند 4 تن یا 4 نفر، در حیوان گویند 5 رأس و در اسلحه گویند 4 قبضه و... سه رشته کوه، چهار رشته قنات، پنج رشته چشمه، دو رشته سیم، یک رشته نخ و...

معادل ابجد

رشته کوهی در ارمنستان

1952

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری